آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

می نویسمش!

این سطرهای خالی مانده را خواهم نوشت! باید دوباره به رویایم بازگردم


اندکی صبر...


این پست، کامل خواهد شد روزی

درد را از هر طرف بخوانی، درد است...

هواللطیف...


لیلة الرغایب...

   شبیه هیچ شبی نبود! به احیای ندامت گذشت، و توبه برای همسفر شدن با قشر و قماشی که از من و جنس اعتقاداتم نبودند... و چقدر سخت، دور، دراز، سپیده دمید و شب رفت و به صبح رسید... و چقدر خوب که زمان می گذشت و عقربه ها آن شب تا خود صبح بیدار ماندند و حرکتشان برایم لذتبخش ترین حرکت دنیا بود...

من از آن قشر و قماش نیستم و امید دارم که نخواهم شد... تنها برای هدفی که باید به آن برسم میان آدم هایی گیر کرده ام که انسانیت را، دخترانگی را، آدمیت را، به پست ترین جایی که باید کشانده اند و در آن ظلمت بن بست، تنها به آسمانش چشم دوختم و پرواز را سرلوحه ی شبانه ی جسم و جانی کردم که عجیب گیر افتاده بود...

همان شب کافی بود تا ایمان بیاورم که پرواز راه نجاتِ راه های بن بست ِ زندگی ست... و تا خود صبح خواندم خدایم را و آمد، مرا برد تا خودش و اذان صبح برای سجده به درگاهش مرا به زمین بازگرداند...

اذان صبح به راستی که مژده دهنده ی طلوعی روشن پس از تاریک ترین نقطه ی شب های بی ستاره است... و آن شب من تمام دانسته هایم را می دیدم! تجربه می کردم! و تک به تک سلول های وجودم به عطش انتظار سپیده دم جان می دادند...

و صبح شد

خورشید آمد

نور آمد

خدا هم که همینجا کنار تمام لحظه هایم بود...

صبحی که آن آدم ها تمام شدند... تو آمدی و قاب چشمانم تنها پاکی دید، عشق دید، ایمان دید، و دست هایم محبت درو کردند و مهر نوشیدند و زنده شدند و جان گرفتند و همه چیز خوب شد... بهترین حالی که می شد داشت... بهترین لحظه ها... بهترین دقایقی که نمی خواستم و نمی خواستیم که تمام شوند...

راست گفته اند که رنگین کمان پاداش آنانی ست که تا آخرین قطره زیر باران بمانند...

پس از آن شب سرد و سخت! حالا به بهار رسیده بودم! به نور! به طلوع! به عشق! به تمام خوبی هایی که سهم من از زندگی شده اند...

زیر سایه ی آن درخت های تازه سبز شده، آن هنگام که عشق نوشیدیم و نسیم بهاری مآمن امن نگاه هایمان شد، خوشبختی را دیدم، و امنیت را با ذره ذره ی وجودم چشیدم...

کاش تمام نمی شدند تمام لحظه هایی که تمنّای دست های همیشه خالی مان رو به آسمان بودند...

در پس هر فرازی باز هم فرودی ست... و در پس هر دیداری یک فراق تلخ! یک بغض کشنده ی وحشتناک...

اما حالا و همیشه تمام برق نگاهت که تنها در قاب عکس هایی برایم به یادگار ماند، هرآنچه تلخی را به شیرینی می کشاند تا دیداری بعد... و بغض ها آرام آرام می خوابند... چرا که دل، بر سریر ِ پادشاهی نشسته و عشق، حکم می کند و امید، مژده می دهد به آمدن روزهای آینده ای خوب... خوب ِ خوب ِ خوب... آنقدر که دیگر فراقی نباشد... و داغی... و اشک هایی...

هر چه باشد همه عشق... همه شور و شعف... همه وصال و وصال و وصال...


    و حالا چند روزی ست که در بستر بیماری افتاده ام... شاید از شنبه یا یکشنبه! که یکشنبه ای سراسر مریضی بود... از همان روزها که مرگ، تا دم در اتاقم آمد، در زد، اما ایستاد تا آرام آرام خوب شوم و رفت...

و باورم نمی شد یک ویروس و یا عفونت و یا مسمومیت و هر چیزی که پزشک های جورواجور اسم های جورواجوری هم برایش گذاشته اند، تا همین حالا هم مرا میهمان بستری به نام بیماری کرده باشد و امروز هم تیر خلاصی به نام آندوسکوپی زده شود و من مجبور باشم که گرسنگی بکشم تا عصر شود و بعد از دوسال از این معده درد کذایی خلاص شوم...


   یک دردهایی ریشه دارند... درست از یک روزی، یک جایی، یک دردهایی به سراغت می آیند که خوب نمی شوند... مثل همین معده دردی که حالا دارد دوسال می شود از اولین دکترها و چشم های نگران مادر و پدرم که هر بار یک جور غریبی نگاهم می کنند... نگاه حسرت باری که سهم چشم هایم به گل های در آستانه ی پژمردن است...

کم کم از تمام تغییرات این دو ساله می ترسم... آنقدر که راضی شده ام به آندوسکوپی تا مگر آن نگاه ها، این دردها، و تمام اثراتی که دلم نمی خواهد بیشتر از این بگویم تمام شوند...


زندگی درست از یک روزی، یک جایی و به یک دلیلی که نمی دانم کدام روز، کدام جا و کدام دلیل بود سخت تر از قبل شد...


کاش کودک می ماندیم...


بزرگ شدن آن قدر ها هم که فکر می کردیم زیبا نبود...




شکر خدایم...


برای تمام فرازترین فرازها

و فرودترین فرودهایی که سهم زندگی ام شده...

شکر برای داشتن ها

و نداشتن هایی که همه و همه از آن تواند...


http://gigpars.com/images/noqpct4p67xvwsb2n22z.gif

 

                               دعــــا  

                                                              دعــــــا

                                                                                                                دعــــــا


                                                                                      دعــــــا

 

                                          دعــــــا

                                                                                                                                  دعــــــا

                                                                                      ......

نفس - باد

هواللطیف...


چشم هایم را می بندم... تصویر مجسم آن روز و آن تپه و آن بادها و آن نفس ها و آن اشک ها و آن بوسه ها و آن آرزوها و آن غروب و آن امام زاده و آن شهدای گمنام و آن کاج ها و آن پله ها و آن زمین و آن گنبد و آن حال و هوا جلوی چشمان بسته ام تصویر می شود...

من و تو در مرکز ثقل زمین بودیم و تمام هستی را می دیدم که دست به دست هم داده بودند تا آن جا میزبان قدم های دو نفره مان باشند... دست هایت که امنیت محض لحظه هایم بود و انگشت های مرا در خود می فشرد تا یادم باشد که هستی و زمین هست و خدا هم بالای سر زمین و هرآنچه در اوست ایستاده و چشم های بارانی مان را می نگرد و به دعاهای از ته دلمان گوش می دهد و هر کدام تنها به شهری می نگریستیم که برای تو تکرار تمام این سال های زندگی بود و برای من فلسفه ی یک رویای محال ِ به آن رسیده...

من برای تمام آن چادر ِ نشسته بر وجودم در ابدیتی جاری می گشتم که اشک هاش سهم لب های تو بود و شوقش افشردن بیشتر دستان مشتاقت...

من و تو نفس در نفس هم، خدا را شاکر تمام آن لحظه های بهشتی بودیم و باد بوسه های خدا بود بر پیکره ی ثانیه هایی که بی تابانه می دویدند و شاهد تمنای نگاهم بودند که بایستید... برای خدا بایستید و نروید که نمی دانم کی و کدام روز از کدام سال این گردی ِ گردون تمام این اتفاقات تکرار خواهد شد و می توانم در دست هاش جانم را بریزم و آرامشی محض توام با عشقی بی پایان را لمس کنم و زمین و آسمان دست در دست هم دهند تا شانه به شانه ی هم قرار گیریم و زندگی برای ما بشود...

تمام آن شمعدانی های امامزاده و شوق من برای اولین قدم ها را یادم هست... و حالا که مثل همان روز روی زمین نیستم و در شب ِ جایی که ندیده ام کنار یکی از همان شمعدانی ها نشسته ام و تو را از خدا می خواهم که عشق برین دل منی...

آرام می خوانمت...

با همان بادی که از جانب خدا بود

و نفس هایی که من و تو را به منطق عشق مومن می نمود...


تو نیز در من هویدای یک شعله ی شعفناکی که شکیبایی را به شکوفه می رسانی

و من که تو را تمام قد می خواهمت...



رفته ام تا شبی که نمی دانم باران می آمد یا چشمان تو بارانی بود که همان جا بودی و برایم از یک تپه ی سبز و چند شهید گمنام می گفتی و دلم که ندیده عاشق شده بود و ندانسته رفته بود تا تصویر توصیفات تو در آن هوای بارانی

راستی چشم هات باران بود یا هوا؟

باد می آمد یا صدای نفس هات بود؟

ما آن روز به آرزویی رسیده بودیم که تمنایش از یک اتفاق بارانی آغاز شده بود...


چقدر بی اندازه می خواهمت محشرتر از تمام اقاقی های ارغوانی رنگ...


http://img.hd-wallpapers.ir/Picture/Medium/purple-sunset1392110822.jpg


+ بیست و پنجم اسفند ماه سال نود و دو


بهار شده ام به دیدارت... و سبز! سبز ِسبز ِسبز...

هواللطیف...


همیشه آخرش خوب می شود... و شاید آخر معجزه ها... هر چه بود، معجزه یا اتفاقات خوب ِ خوب، آمد و خوب هم آمد... بسان شاخه های خشکیده ی زمستان بودم و چشم به راه... که ببینم... ببویم... لمس کنم... جان بگیرم و جان بدهم...

آری تمام ِ جان ِ تکیده ام در انتظار بهاری بود از جنس حضور...

رویایی در دوردست های زندگی...

به رنگ و بوی همین شکوفه های سپید و صورتی درختان بیدار شده...

همین که خدایم بهار را به جان زمین انداخت مرا نیز یادش بود... و حالا با چشمان دیگری به شکوفه ها می نگرم... به گیسوان خوشرنگ بیدهای مجنون و چنارهای تازه به برگ نشسته... به همیشه بهارهای رنگارنگ و بنفشه های اصیل عید...

حالم خوب شده... درست از همان روز که باران می آمد... خوب شد... تمام حالم آن لحظه های زیبای رهسپار عشق خوب شد... 

و من بر فراز آن بلندی محال، می اندیشیدم که اگر خدایم بخواهد، تمام نشدن ها می شوند... و همه چیز دست در دست هم می دهد که اتفاقی تازه بیفتد! از جنس ارغوانی خوش رنگ غروب سرخ یکشنبه...

آرامم

و سبز

شاید شوق بهار حالا که به گل نشسته ام در جانم هویدا شده

همین که آن زنجیره های زیبای پیاپی پر از گل های بهاری را بر دوشم می کشم و خودم را تمام قد در آیینه ی اتاقم می نگرم، بهار را به وضوح لمس می کنم...

و یا گلدان خوش رنگی که این روزها میهمان اتاقم شده... همان که هدیه ی سبز توست.. تو که همیشه سبز بوده ای... به سبزی شناختمت و به سبزی بوییدمت و چشمانم به چشمان مشتاقت افتاد...

چقدر می شود بهار را بویید... بوسید... بهار را کلمه کرد... گرما کرد... آغوش کرد... زندگی کرد...

فرقی نمی کند پای عقل به میان باشد یا عشق

آشوب یا بلوای غریبی در دل!

تنها یک اتفاق خوب از سوی خداست که بهار را متفاوت تر از همیشه درست در آخرین لحظه ها به جانت میهمان می کند

و تو مست

مست ِ مست ِ مست

زنده می شوی

برمی خیزی

لبخند می زنی

و شعر بهار را می خوانی

و آمدن بهار را تبریک می گویی

و نگاه می کنی

و سلام می کنی

و بهار را زندگی می کنی


و خدا در این لحظات آرامش، قرین ِ شادی توست...

همان خدایی که سختی ها را جز به وجودش تاب نمی آوردی...

همان که صدایش می زدی و می شنوید... می آمد و تو را، تمام ِ تو را در آغوش خود می گرفت و آهسته زندگی را می پیمودی...

حالا خدایت به وقت آرامش و شادی، به وقت زیبایی و بهار نیز کنار توست...

و صدایش می زنی...


شکر خدایم

سپاس

و هزاران سپاس

برای همه ی روزهای خوب

برای شنبه ای که خادم فاطمه ی زهرایت بودیم

و چه قدر زیباست خادم مادرت باشی... با تمام وجود...

برای یکشنبه ای که بهشت آمد... بهار رسید... زندگی دمیده شد و زنده شدیم...

برای دوشنبه ای که چه زیبا آغاز شد... و در بدو ورود خود دوتایی هایی را به خاطرات سنجاق زد که جاودانه می مانند...

برای آتشی که برافروختیم و از رویش نه یک بار که ده ها بار پریدیم و شعر ماندگار زردی من از تو و سرخی تو از من را خواندیم

برای چهارشنبه سوری محشری که با تمام دلتنگی هایش تمام شد...


کاش دوباره به دیدارت می نشستم

همین روزهای واپسین ِ زمستانی، به دیدار تو زنده شدم

و به عطر تو بهار گشتم...

کاش لحظه های خوب هم جاودانه می گشت...

تمامی نداشت

کاش می شد تمام زندگی را دور زد و جایی در انحنای احساس تو گم شد...


شکر خدایم...

و سپاس

هزاران سپاس برای تمام روزهایی که آمدند و رفتند...

سالی که چند تا بهترین داشت

سالی که بهترین بهترین ها و بدترین بدترین ها را با خود آورده بود...

به سال قبل که می نگرم گویا فریناز دیگری را می بینم که نمی دانست زندگی چه روزهایی را برایش رقم می زند...

سال نود و دوی من...

سالی که کربلا را دیدم...

کعبه را با زبان روزه گشتم و گشتم و گشتم

و تو را دیدم...

تو را که زندگی زیبا شد به نامت

و بهار گشت به حضور سبزت...



شکر خدایم

و سپاس

هر چه بگویم کم گفته ام...

شکر... شکر... شکر...


خدایم...

سال جدید را به بهترین ِ حال ها... بهترین ِ بهترین ِ حال ها برایمان بگردان.....


مبارکــــ ــــبادتان عید... بهـــار... سبــــزه و گـــل و سنبـــل...


مبـــارکـــــــ ـبــــادتــــان نــــــوروز


http://pro-boys.persiangig.com/Pic%20Noruz.jpg


http://amoomajid.persiangig.com/image/jashn/ru4ah2.jpg



مریم عزیزم


دختر واپسین لحظه های زمستان

نوید بخش بهاری زیبا


مهربانی را معنایی دیگری

و محبت عجین نفس های آرام توست

تویی که فقط و فقط خدا برایم کافیست

و نجوای تنهایی ات مأمن امن دوستی های بی انتهاست...


به روز میلادت رسیده ایم...

به تولدت

به آمدنت


و آمده ام تا بودنت را

سالروز ِ میلادت را

تبریک گویم


باشد که عشق قرین ِ تمام لحظه هایت باشد

و شادی و آرامش و خوشبختی سهم تو از زیستن...


سرآغاز تو، رویش شکوفه های عشق

میلاد تو، سراسر شور و شوق و شادباش

و دلت که پاک تر از باران خداست...


مبارک باد تولدت

میلادت

آمدنت

و بودنت...

http://www.parsnaz.ir/upload/23/0.659182001313928059_parsnaz_ir.gif


از چه بنویسم؟

هواللطیف...


گفتم موضوع بهم بده... می خوام بنویسم و نمی دونم از چی...

گفت از من بنویس...


باشد... از تو می نویسم... از خود خود خود تو... 


از مهربانی هایت نمی نویسم که چقدر گرم و آرام درست در لحظه های اضطرار به دادم می رسی...

از صدای دلنشینت نمی نویسم که سر بزنگاه از آن طرف گوشی به جانم عشق می ریزی و از هر آنچه که مرا به تشویش وامی دارد آرام می کنی و یک خداحافظی زیبا... زیبای زیبا مثل همیشه های خوبمان و تمام...

از کلام گیرایت نمی نویسم که برای من دنیایی ست بی وصف... گاهی چشمانم را می بندم و فارغ از هر آنچه که هست تنها به کلمه هایت فکر می کنم و توصیف روزهایی که برایم می گویی... روزهایی که بالاخره خواهند آمد... شاید دیر و زود داشته باشد اما سوخت و سوز ندارد...

از عمق چشمانت نمی نویسم که روزهاست از دیدنشان محرومم و تنها به عکس های همیشه ات اکتفا می کنم و درست روی مرکزشان زوم می کنم و تا عمق ناپیدای هستی فرو می روم... به یاد آن روز که خسته نمی شدم از خیره شدن به چشمانی که زیبا بود و تمام زیبایی های دنیا درونشان جا خوش کرده بود...

از شانه های آرامت نمی نویسم که حریمی امن شده بود برای بی پناهی هایم... همان شب تابستانی خوب... روی همان بالکنی که حالا از تنهایی در آمده بود و اشک هایی که می بارید... من بودم و تو و خدا و آسمان و ستاره هایی که بزم شبانه مان را چلچراغ بودند...

و چقدر امنیت موج می زد... چقدر در لحظه خوشبخت ترین موجود روی زمین بودم... و نمی دانستم که درست شب بعد و شب های بعد تا همین امشب در حسرت همان لحظه ها خواهم سوخت... و خواهم ساخت...

از دست هایت نمی نویسم که مهربانی در بند بندش موج می زد و محبت در رگ هایش غلغه می کرد... دستانی که یک لحظه هم از دستانم جدا نشد تا آن عصری که بی تو غروب شد و چشمانم دیگر به طلوع تو ننشست...

از آغوشت نمی نویسم که حتی نمی توانم حالا هم بنویسم... یکی از امن ترین جاهای هستی... جایی که به معنای واقعی امنیت، تکیه، پناه و آرامش می رسی....


نه!

از تمام صفات خوبت نمی نویسم... از تمام وجودت هم نمی نویسم... از تمام بالاهایی هم که گفتم نمی نویسم...

از خود خود خود تو می نویسم...

از تو که تمام این هایی و نیستی...

از تو که خود ِ تویی...


راستی تو بگو

از چه بنویسم؟...




این روزها بیشتر از همیشه همچنان منتظرم...

منتظر آینده ای که برایم رقم می خورد...

منتظر sanjesh.org

منتظرم ببینم پنج شنبه همان پنج شنبه ی خوب آن روز اردیبهشتی می شود یا در انتظاری کهنه به غروب خواهد رسید...


راستی انتظار چقدر سخت و شیرین است...

سخت

زیبا

تلخ

شیرین

طاقت فرسا


من اما به طعم گـَس ِ انتظار رسیده ام....