آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سالروز فرود فرشته نشانت بر زمین مبارکباد

هواللطیف...


دخترک فرشته خوی پریزاده سلام


حالا یک هفته و چند سالی ست که میهمان این زمین خاکی شده ای

درست از حوالی دریای زندگی آمده ای...

ماهی قرمز و کوچک خدا

هرآنچه طوفان را پشت سر گذاشته ای و در دل هر موج پنهان شده ای و رسم زیستن آموخته ای...

به هزار صخره اصابت کرده ای و از لا به لای تمام سنگریزه ها زیرکانه جسته ای...


یک هفته و چند سال است که اینجایی

همین نزدیکی ها

زیر آسمان پُر ستاره ای شاید

و یا شبی مهتابی

به دوردست ها خیره ای و دل در گرو دوست،لبالب دعایی... لبریز اززمزمه های عاشقانه با معبودت...

و حرف های یواشکی و شبانه ی دل دریایی و مهربانت...


آنقدر مهربانی که نمی گنجد در وصف... در واژه ها... در من...


دیر دیدمت اما دیدمت

یادت هست؟ میان همان پرندگان رها در آسمان و باران و خدا یافتم تو را...

تویی که از تبار دل بودی و از آغاز ِباران


دیر یافتمت اما یافتمت...

میان بهبوهه ی بی تمنّای زندگی به تمنّای دوست سر به کوه و بیابان گذاشتم و تو ثمره ی تمام آن راه دراز پیچ در پیچ نیمه شب سرد خزان شدی

به بار نشستی

نشستیم

به یک نشانه گرفتی

گرفتیم

به یک صدا آمدی

آمدیم

به یک دعا دیدی

دیدیم

به یک آرزو رسیدی

رسیدیم

...

به یک آینده ی دور می نگری

می نگریم... و همان دورهاست که از خم تو از خم من از خم زندگی از خم جهان به یک نزدیک خواهیم رسید...

به یک نزدیک ِ نزدیک

شبیه آن روزهای نزدیک

شبیه آن شب های نزدیک

شبیه همه وقت

همه جا

تمام خواب ها

تمام تمنّاهای بیدار شده

تمام دعاهای رها شده تا خدا


خدا...


خدا خواست و تو بر روی زمین آمدی

بالیدی

بالیدی

بالیدی

و میان هزار پرنده

تو را در دریایی از مهر یافتم...

و دوستی

و امنیت

و آرامش

سهم تمام واژه های خفته ی عشق شد

بیدار شدند

و در بستری از ترمه های هزار نقش و نگار زربفت تا خود صبح رقصیدند

تا خود ِصبح ِامید

و هنوز در راهیم...

در راه طلوعی از سر سپیده ی خوشبختی

خورشید عشق

آفتاب مهر

برق نگاه

گرمای رسیدن ها...

تا خود صبح امیدی که هنوز از یلدای دراز خود رخت بر نبسته



به یُمن میلاد تو

به برکت تولد امسالت

و همان ایوان طلای پُر کبوتر رضا که یک هفته ی پیش و در چنین روزی میهمانش بودم

می رسی

میرسم

می رسیم

و همه می رسند

به همان سپیده دم وصال



دختر فرشته خوی حدیث مهر

شهرزاده ی سخنگوی واژه های عاشقانه ی ناب

بانوی ماه و ماهتاب

زاده ی چهار فصل هستی

و نگین پنجمین فصل دلدادگی

تمام میلادت

و تمام این یک هفته و چند سال نفس هایت


مبـــارکمـــان باد

  مبــارکت باد

   مبارکـــم باد



خدا، سهم تمام ثانیه های زیستنت

و عشق، عجین نفس های آرام و عاشقانه ات باد

که تو پریزاده ی مهری و

پریماه دلبرانگی های دلدادگی




تــمام این یک هفتـه و چنــد ســالت مبــارک بـاد فــاطمه ی نــازنیـنـم



عکسهای متحرک و زیبای تولدت مبارک



http://media.cakecentral.com/modules/coppermine/albums/userpics/700673/normal_Cakes_041.jpg



تأخیر یک هفته ای منو ببخش فاطمه جونم



قدری سپاس

هواللطیف...


می شود هزار خانه داشت... خانه هایی از جنس دل و حرف های دل...

خانه هایی که پلاکشان نام کاربری و کلیدشان رمز عبور توست...

وی چت و وایبر و واتس آپ و فیس بوک و اینستوگرام و هزار برنامه ای که هنوز ندارمشان...

هیچ کجا اما برای من اینجا نمی شود...

این صفحه ها که بزرگند و به وسعت تمام لحظه های زندگی تو جان دارند... با آدم هایی که آدمند! مث هزار آدم دور و بر تو... مث دوستان و آشنایان تو، تنها تفاوتشان در ندیدن هاست...

تمام خانه هایم خوبند...

از فیس بوک خاک گرفته ام بگیر تا خانه های جدید بالایی ام... اما اینجا... تنها اینجا می توانم کلمات را بنشانم و با هر کدام هزاران بار بازی کنم و دوستشان داشته باشم و بدانم کسانی هستند که فارغ از دنیای بیرون، مرا به نظر می نشینند...

کسانی که دوستان دلند... و عزیز... عزیز ِ جان!


کسانی که دلم برایشان تنگ می شود... هرچند ندیده باشمشان...

حتی اگر کیلومترها میان هر کداممان فاصله باشد

یکی شرق و دیگری غرب و آن یکی شمال و یکی دیگر جنوب...

یا حتی یکی پایتختی باشد و دیگری شهرستانی

فرقی نمی کند از کدام تبار و طایفه  باشند...

اینجا از تبار دلند و از طایفه ی مهربانی

دوستان دلم را با هیچ کدام از آدم های دور و برم و تمام دوستان کلاس و موسسه و دانشگاه و مدرسه و راهنمایی و دبیرستانم عوض نمی کنم که دوستان ِ دلند...


همان هایی که درست از سال 89 یکی یکی وارد دنیای دست نخورده ی واژه هایم شدند و مرا با تمام احساسات نهفته ام بوییدند... خواندند... و در یادشان ماند دختری از میان یکی از میلیون های خانه ی نصف جهان خانه ای دارد به نام رگبار آرامش.... محفل دل هایی بارانی... همان دل ها که وقتی بزرگ می شوند باید هر روز مراقبشان بود تا همراه تو باشند و بازیگوشی نکنند...


سپاس ِ تمامتان عزیزان ِ جان...

دوستان سرای رگبار آرامش


این روزهای سرد زندگی هم می گذرند... و می دانم و می دانید که روزهای سردتری را هم گذرانده ام... به لطف خدا و تو و دوستانی که اینجا مرا همان گونه که بوده ام یافته اند... می آیند و می خوانند هرچند در سکوتی که نمی دانم از آن چیست...

و خودم هم گاهی گرفتار همین سکوتم... و هزار سرا را می خوانم و سکوت...


بماند که اینجا خشک شده... زاینده رودی که حالا دیگر مرده و حتی صدای آخرین نفس هایش را هم در جان ِ شهر نمی شنوم

و بارانی که نمی آید....

و برفی که نمی دانم چند سال است سپیدی اش را با چشمانم ندیده ام و داغی یخ هایش را با دستانم حس نکرده ام...

بماند که اصفهان ِ من در خشکی عجیبی می سوزد و تمام درخت ها بی برگ... دارند یکی یکی جان می دهند

بماند که تمام چهار باغ من به فنا رفته و هر روز درخت دیگری بریده می شود و...


تمام این روزهای سخت زندگی بمانند...

بمانند گوشه کنارهای همین زندگی!!!


حتی روزهای سرد دلم...

دلی که به تمنای بهشتی دیگر می تپد و نمی رسد... بهشت ِ حضور ِ تو....

دستانش کوتاه تر از آن است که چندین کیلومتر فاصله را بردارد و به بهشت برسد...

چقدر تمام وجودم از دنیا کوتاه شده و اینجا روزمرگی می کند...

به جرم دختر بودن و نداشتن آزادی هایی که...


بگذریم

تمامشان بمانند...

مهم این است که هنوز قلب رگبار آرامشم می تپد


و شوق ِ حضور دوستانی از جنس ِ جان دارم


http://anhdepblog.com/graphics/rain/images/anhdepblog.com-rain32.gif




و سپاس ِ وجود نازنین تو....

که عزیز ِ دل و دیده و جان منی


تویی که تمام این روزهای منجمد شده ی زندگی مرا گرمای امیدی و عشق به زیستن به امید روز و روزگاری که زمین بچرخد... زندگی کمی مهربان تر شود و میان تمام چرخش دوران، جایی در آغوش تو بیفتم و تمام شوند این همه فاصله میانمان...


سپاس ِ وجود ِ طلا نشانت عزیزترینم...


برای تمام این روزها

و آن شب که نفس شدی...

و صبح شد

و سپیده دمید با سلام ِ تو

با صدای تو

با امنیت ِبودنت که محض ترین امنیت دنیاست



به دعا نشسته ام

که روزی

جایی

راهی

به دستان مهربان تو برسم

به نگاه گرمت

و آغوشی که امن ترین جای دنیا بود...



+ بچه های بلاگفا

کلا بلاگفا برام باز نمی شه! واسه شمام باز نمی شه آیا؟

صدای او و باران و خدا...

هواللطیف...


می باری و سهم من از تمام ِ تو تنها صـــداست باران جان!


ماه هاست که سهم من، تنها، صــــدا شده از دوست داشتنی ترین لحظه هایم...

از باران

از او...


و نگاهم خشکیده به عکسی که لبخند دلنواز اوست...

بر من

بر ساعت های مشترکمان و یک دنیا خاطره ی پنهان میان ثانیه هایی که گذشتند...


و ببین که هنوز رگه های امید در قهوه ی تلخ زندگی به جای مانده...


نگاهم مانده در قاب پنجره ای بارانی

برگ های طلا شده و سبزهای رنگ پریده

و رفتن و پر زدن تا جایی که بشود باران را بوسید...


باران جان!

سهم من از تو حالا دیدن شده...

روی پشت بامی که تا خدا فاصله ای نیست...


تمام آسمان در آغوش من

می تابم...

خیس ِ رحمت ِ حق...

و دستانم آفتابگردان ِ نگاه ِ توست...


باران

او

تو

و آنی که دیگر نیست...

و شاید هیچ گاه بود و نبود...


می چرخم و این طرف، او

می تابم و درست آن طرف، آن

کمی به راست، تو

و آن دوردست ها خانه ات که پروانه ی کویش شده بودم...

راستی خانه ات خیس باران شده این روزها؟

ناودان طلایت...

آن گذشته های دور، قریب ِ 10 سال و اندی پیش بود که روزی باران آمد و حجر اسماعیل را بستند...


حالا می گردم و می چرخم و باران هم پا به پای من...


رد پای اشک بر گونه هایم مانده؛

اشک های باران...

و من که تمام ِ زمین را به زمینیان بخشیده ام و شوق ِ آسمان دارم...


پاییز فصل شکفتن غنچه های دعاست بر دستان خاکی مان...

و من

همان بالاها که به آسمان نزدیک تر است دسته دسته بذر دعا می پاشم بر زمین سرد دستان ِ تَـرَم...



کمی آرام تر از همیشه

به زمین باز می گردم و باران همچنان می بارد و دوباره سهم من از باران همچون او می شود...

تنها صدا و صدا و صدا...



هوا عجیب تنهایی نمی طلبد!!!


         http://anhdepblog.com/graphics/rain/images/anhdepblog.com_rain22.gif

تو در باران آمدی...

هواللطیف...


پس از روزهای ابری نافرجام، بالاخره یه صبح زود مثل دیروز بر سر و روی زمین باریدی....

چقدر دیر آمدی اما هنوزکمر پاییز خم نشده بود که رسیدی... هرچند کم و نم نم...

هر چند نشدی آن که باید... و نشدم من آن که باید زیر ِتو....

آمدی امسال نه برای من و دلم و نگاهم که اگر چنین بود همان روزهای ابتدای پاییز باید که سیل می شدی و نشدی....

و من باریدم... تمام مهر را که به بی مهری رفت و من و او را در مهرش نگرفت...

تمام این روزهای آبان که از آمدنت کم امید بودم رهایت کردم و خودم با چشمانم بر سر و روی دل آتش گرفته ام می باریدیم هرچند نمک باران کم توانی ها بود بر زخم های چاک خورده ی آرزوهایی که هنوز هم آرزوهای شیرین دست نخورده باقی مانده اند...

میان روزهای پاییزی خودم را گم کردم تا حتی به بارانی که نبارید هم فکر نکنم... و حتی به این که چقدر پارسال آسمان با من و دلم هماهنگ بود و ساز دل مرا می نواخت و نت به نت بارانش را می زد و جانم در غم حزین قطره ها دل می گسست...


آمدی

همین دیروز صبح که هیچ چیز از بارانت نفهمیدم

تنها برایم چند نفس عمیق بود و رقص باران پاک کن های ماشین و سرسره بازی روی زمین هایی که لیز لیز بودند...

سهم من از تمام باران دیروزت فقط چند دقیقه شیخ بهایی را گز کردن بود و از سردی هوا به خود پیچیدن و نم نمی که بر صورتم رژه می رفت و ...

همین


اصلا انگار تمام شوقم برای تویی که نیامدی ریخته شد...

باران هم به وقتش زیباست...!

مثلا شبی که دلت گرفته باشد و سرد... و یک بغل آسمان سپید و خاکستری پُر از بغض...

دلتنگ ماه باشی و دست هایت به التماسی عمیق رو به آسمان ِخدا...


و قطره ای از سر ناباوری بر دستانت بچکد و دلت پر بکشد و به اجابت برسی...

به اجابت چکیدن یک قطره باران حتی اگر دیگر نیاید...


حرفم را پس می گیرم


باران همیشه زیباست اما به وقتش به دل عجیب می نشیند....


دیر آمدی اما همین که آمدی هم شُکر...




+ کاش ما هم می رسیدیم.... حتی اگر دیر...

کاش امیدمان به رسیدن ها هیچ گاه ناامید نشود...



++ چقدر خوب که هستی... تویی که شده ای باران برکت زندگی ام

تویی که دیشب با حضور تو دوباره زنده شدم آن هم میان آن همه دردی که تمامی نداشت و مرا در خود فرو می برد...

ممنون برای همیشه بودنت

به تو که فکر می کنم باران می بارد

بارانی از جنس خاطره ی آغوش امنت که مرا از خود بی خود می کرد و خوشبخت ترین لحظه ها از آن من بود...

اصلا  یادت هست؟؟؟ 


تـــــو در بـــــــاران آمــــــــدی


http://s1.picofile.com/file/7991280963/dance_in_rain.jpg


ارغوانی ترین وصال

هواللطیف...


بنگر به بازی عجیب روزگار...

میان من و تو آنقدر گشت و گشت و گشت تا دوباره به یکی از نوزدهمین ها رسیدیم...

نوزدهم اردیبهشت رفته بود... روزها و ماه ها بود که از آن بهشت برین گذشته بود و تنها یادش آرام بخش وجودمان شده بود...

چه جاهایی که دیدیم و چه روزهایی که یکی یکی با خون ِ دل گذراندیم تا گشت و گشت و گشت... آنقدر گردیه گردون می چرخد تا دوباره به یکی از نوزدهمین ها می رسد... به نوزدهم شهریور...


و تو با تمام وجود به ادراک می رسی که حتی اگر اردیبهشت هم نباشد می شود شهریورت هم بهشتی ترین بهشت زمین شود و آسمان...

اصلا بگذار بگویم بهشت ِ قلب ها... بهشت ِ چشم ها... بهشتِ دست ها... بهشت ِ نفس ها... بهشت ِ آغوش ها... بهشتِ آرامش ها... بهشتِ امنیت حضوری محض...

نه اصلا بگذار بگویم بهشتی آبی و ارغوانی... ارغوانی ترین بهشتی که می شود داشت... می شود حس کرد و می شود بویید

بهشتی که جان دارد و می تپد و می تپاند...

بهشتی که روح دارد و می پرد و می پراند...

بهشتی که بهشت می شود...

بهشتی جاوید...

بهشتی که سهم نوزدهم شهریور من و تو شد...

و باز هم روی همین زمین و میان همین آدم ها و دغدغه ها و زندگی ها و روزمرگی ها، دعوت نامه ی دو روز بهشتی برای من و تو از آسمانش بارید... از مهربانی اش چکید و از سخاوتش پاشید...

نوزدهم شهریوری که به شب رسید... به مـــــــاه رسید.... به ستاره رسید... به هم رسیدیم....

به سحر رسید... به سپیده رسید... به حرف های یواشکی نیمه شب رسید... به تاریکی و نور رسید... به تناقض رسید... به یکی شدن رسید... به ابدیت رسید... به فردا رسید... به صبح رسید... به ظهر رسید... به سبزی رسید... به باغ رسید...

باغی که روزی گفتم اینجا از تک تک برگ های سبزش قول گرفته بودم که سبز بمانند... تا سبزی تو را به رُخ تمامشان بکشم و کشیدم... چه مستانه میان درختانش راه می رفتم و در کنار تو... و تو را به رخ تمامشان می کشیدم...

خودت شاهدی چه شد... چگونه به تو نازیدم و وجودت را گل نشان تمام سبزی رنگ پریده شان کردم...


تو تابیدی و باغ بهشت شد... حتی برگ ها... تمام سبزی شان را وام دار نفس های سبز تو شدند...

روزی اینجا نوشتم: سه شنبه میان شاخ و برگ های سبز بهار ِ باغ می دویدم و می تابیدم و از تمامشان قول می گرفتم که بمانند... چرا که میهمانی عزیز در راه است که قرار است قبل از پاییز برسد...


نمی دانم آن روز این قرار را با چه کسی گذاشته بودم... شاید با دلم... یا خدایم... یا سبزی برگ های درختان...

اما همین قدر می دانم که خدایم نگذاشت شرمنده شوم... نگذاشت شرمنده ی تمام سبزی برگ ها شوم و نگذاشت که بدقول گردم...

که تا لحظه ی آخر دیدار باغ میسّر نبود و به یک باره...

و خدا را هزار هزار هزار مرتبه شکر که تا قبل از پاییز آمدی و سبزی تو را به رخ تمامشان کشاندم و بدقول نشدم...


تو آنقدر میان صحن و سرای دل و دیدگانم می تابیدی که غرق شدم... غرق ِ تو... و گفتی عاشق شدیم... و گفتم عاشق شدیم... و گفتی تمام شد؛ من و تو در هم غرق شدیم... و گفتم تمام شد؛ من و تو در هم غرق شدیم...

و یکی شدیم... سهممان یکی شدن بود و یکی ماندن و یکی خواستن...

سهممان بهشت شد و فارغ از تمام زمین و زمان...

انگار مُرده بودیم و برزخ، بهشت بود...

انگار رفته بودیم از این دنیا... روح هایمان را بر فراز ماه دیدیم... همان شب ِ رویایی... همان پنجره ی تنهایی هایم که تنها و تنها تو شاهدش شدی... همان بالکنی که شاهد تمام تنهایی ها و راز و نیازهای شبانه ی من بود... از همان جا فهمیدم که مُرده بودیم... دیدم که پَر زدند... روح هایمان پر زدند و رفتند تا ماه... تا زهره... تا ستاره ها... تا همان ها که تو نشانم دادی... تا گم شدن در آغوش تو و از ارباب گفتن و هق هق های مانده در گلویم...

تا اشک هایم بر شانه هایت 

تا برملا شدن رازها...

تا جان دادنمان در دل شب...

تا عاشقانگی هایمان و ارباب و آبروی تو که مرا کربلایی کرد...

تا گم شدن وجودم در وجودت که زیبا تمام ِ مرا می بلعید...

انگار جا شده بودم... در تمام ِ تو جا شده بودم...

همان جا... همان شب... همان وقت ها که نوزدهم شهریور رخت بربست و سرنوشت ورق خورد و بیستم شهریور آمد و هنوز دستانم در دستان تو بود...

همان شب مُردیم...

تمام غم ها مُرده بود...

همان شب خواستم که تمام شود...  تمام ِ نداشتن ها... تمام ِ فراغی که جان را می کُشد.. به صلّابه می کِشد و می میراند...

همان شب تو شنیدی حرف هایم را با خدا... تو تنها شاهد عاشقانه های من و معبودم شدی...

همان شب که لرزیدیم... در دل هم لرزیدیم...

همان شب با لذت ترین مرگ می شد اگر می رفتیم...

شهادت در شبی رویایی... غرق اویی که تمام ِ توست... تمام ِ اویی...

فاصله بی معناترین واژه ی هستی شده بود...

و کاش همیشه همینقدر بی معنا می ماند...


زمان اما... آنقدر تند می رفت که دلم می خواست برخیزم و تمام عقربه های جهان را نگه دارم... میلیاردها انگشت می خواست تا تمام ساعت ها را نگه داشت... و نداشتم... عاجزانه به ساعت اتاقم نگاه می کردم و او عاجزانه تر... چرا که تابع زمان بود و سرنوشت و دنیا...

چرا که تابع قانون و قاعده ی زندگی بود و باید که می گذشت...


و گم شدم... و گم شدی...

همان شب دیدی که گم شدیم...


گفتم تمام شد...

گفتی تمام شد...


و برای همیشه در آن شب ِ رویایی برای هم شدیم و به بهشت رسیدیم...



 


 

و یادت هست؟ روزی کتاب مصطفی مستور را برایم گشودی... چند روایت معتبرش را... تنها این را برایم خواندی و سراپا گوش شده بودم... و چقدر دلم می خواست به آخرش برسیم...

به دست هات رسیده بودم اما

به آخرش نه


که همان شب رسیدیم...


«

چند روایت معتبر درباره ی عشق


گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه های غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شد...

واین ها پیش از قصه ی لبخندِ تو بود...


جای خلوتی بود. وسطِ نیستی. گفتی: « هستم. » نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم: « نیستی. » بازگفتی: « هستم. » برخود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی. این جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دل ام ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم: « هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم. » گفتی: « غلطی. »

واین هنوز پیش از قصه ی دست های تو بود...


وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید واین تکه گوشت افتاده درقفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب می شدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت می کردند

و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتان ام را نبوییده بودند...


یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هرچه که دل اش می خواهد خیره شود، تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دست هام را فتح کنی. انگشتان ات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه های عاشقانه می سرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون ام فریاد می کشید. چیزی شعله ور می شد. شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه ازا نگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی: « حال چه گونه است؟ » گفتم: « تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی. » گفتی: « تو همچنان غلطی. »

واین هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود...


فرشته ای پرکشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی: « برخیز! » گفتم: « نتوانم. » بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی. فرشته پیشتر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم: « این چیست؟ » گفتی: « اندوه! اندوه! » بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهابِ عشقِ من سوخت. گفتی: « حال چه گونه است؟ » دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی: « چنین کنند با عاشقان. »

»