آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

امتحان صبوری یا سماجت

هواللطیف...


این روزها برای من زیادی عجیبند، راستش انتظاری دارم که زیادی شیرین است، شیرین و سراسر دلهره، الان هفته و روز دقیق بارداری ام را به لطف سونوگرافی های متعدد می دانم اما باز هم این وسواس و استرس جذاب مرا به پای تقویم می کشاند و دوباره از روزی که برایم تعیین کرده اند می شمارم و هفته ها را یکی یکی ورق می زنم، گاهی بینش شک می کنم که نکند اشتباه شمرده ام! دوباره از اول می شمارم و به امروز که می رسم می بینم دقیقا همانی بود که می دانستم و بعد می شمارم تا هفته ی 38 و 40 که ببینم در کدام روز پاییز یا زمستان فرشته ی کوچکمان پا به این دنیا می گذارد...

دردهای سه ماهه ی سوم به سراغم آمده، لحظه ای نیست که استخوان هایم تیر نکشند و بیخوابی اذیتم نکند ولی همه اش شیرین است و چون هدف دارم تمامش را تا رسیدن به آن روز موعود  تحمل می کنم...

روزها می نشینم و به بچه ام فکر می کنم، به شکل و قیافه اش، به اینکه آیا سالم است یا نه، به اینکه وقتی به دنیا آمد دوستش خواهم داشت؟ آنقدر برایم عزیز خواهد بود که تمام وقت و انرژی و عمرم را صرفش کنم؟ آنقدر دوستش خواهم داشت که از خواسته های خودم بزنم و برای او هر چه که باید را تهیه کنم؟

راستش کمی برایم غریب است، شاید این مرحله از زندگی هم مثل ازدواج کردن است و تمام این سوالاتی که قبل از عقد داشتم...

آن زمان با خودم می گفتم یعنی این مردی که حالا روبروی من است و من اندکی دوستش دارم، روزی تمام زندگی ام خواهد شد؟ که حاضر باشم تمام وجودم را در اختیارش بگذارم؟ راستش حتی وقتی که توی حرم امام رضا علیه السلام خطبه ی عقدمان جاری شد هم به این قضیه فکر می کردم. بعد از آن هم با خودم می گفتم خب حالا ما زن و شوهر شدیم الان چرا معجزه ای در یک لحظه رخ نداد که من در لحظه ی بله گفتن واقعا عاشقش شوم؟ یکی دو ماه بعد یاد آن روز افتادم و دیدم چقدر احساسم به او تغییر کرده و شده همان که می خواستم و منتظرش بودم و فهمیدم که خیلی چیزها در همان لحظه اتفاق نمی افتد، شاید هم در همان لحظه اتفاق بیفتد اما از درک من و تو خارج است... و به مرور می فهمیم به همان چیزی که می خواسته ایم رسیده ایم...


حالا این بچه و آمدنش و تمام استرس و دلهره ها و سوالات قبل از آمدنش هم به همین شکل است...

شاید روزی بیایم و بنویسم که او را بیشتر از خودم دوست خواهم داشت، این قضیه الان برایم غریب است اما شاید روزی برسد که دیگر غریب نباشد...


دارم به این فکر می کنم که خدا چقدر جالب سناریوی زندگی هایمان را چیده، همه چیز با مقدمه و آداب است. همه چیز نیازمند صبر پیش از رسیدن است، انگار به این دنیا آمده ایم که صبوری را یادبگیریم و بدانیم که برای رسیدن به هر آنچه که میخواهیم باید صبر کنیم و صبوری را سرلوحه ی روزگارمان قرار دهیم....


و من کم طاقت چقدر در این زندگی امتحان شدم.... مادرم هنگامی که 19 سالش بود مرا به دنیا آورد و برای خیلی چیزها زمان صبرش کمتر بود اما من با صبر امتحان شدم... با صبر ازدواجم در آن سنی که میخواستم نبود و چند سال بعد اتفاق افتاد. بعد از ازدواج شرایط بچه دار شدن نداشتیم و مجبور شدم صبوری کنم و حالا که در آستانه ی سی و یک سالگی هستم با تمام این صبرها و تحمل سختی های مسیر، دارم به یکی دیگر از آرزوهایم می رسم...


گاهی به محمد می گویم ما خیلی دیر خیلی از لذت ها را چشیدیم، شاید یک سری از آن ها دست خودمان بود ولی حالا که به عقب برمیگردم میبینم خیلی هم دست خودمان نبود.... من یاد گرفته ام که پیوسته از خدایم درخواست کنم، گاهی آنقدر با خدا حرف می زنم و از او چیزهای مختلف را درخواست می کنم که خودم خجالت میکشم:دی میگویم خب شاید نمیخواهد تو فلان چیز را داشته باشی یا به فلان جا برسی.... اما خسته نمی شوم و پیوسته از او میخواهم چرا که او خدای من است و خدایم بهترین بهترین بهترین است....

قبل تر ها فکر می کردم که من به صبوری محکوم شده ام اما کسی گفت باید بجنگی که زندگی صحنه ی جنگ است، باید سماجت داشته باشی و آنقدر بخواهی و بدوی و بروی تا برسی و یا دلیل نرسیدنت را متوجه بشوی! من آن جا بود که فهمیدم شاید امتحانم صبوری در عین سماجت است و یا سماجت در عین صبوری....

این دو تا زیادی فرق دارند و هنوز نفهمیدم ام که من کدام یک هستم!


شما هم نسبت به خواسته هایتان اینقدر سماجت به خرج می دهید؟؟؟ یا فقط صبوری پیشه می کنید و رهایش می سازید؟

تنهایی های غیرمنتظره

هواللطیف...

گاهی تا می آیی به روزمرگی عادت کنی، یک اتفاق تازه در زندگی ات می افتد که تو را به چالش می کشاند! و حالا این روزها که ما پیوسته در چالش ها نفس می کشیم، ایجاد مشکلی دیگر، چالش اندر چالش می شود و خدا بخیر کند فقط...

کرونای لعنتی باعث شد تا محمد شغل اصلی اش را عوض کند، حالا کمتر در خانه است و من با فرشته ای که در دل دارم ساعت های زیادی را تنهایی سر می کنم... قدیم تر ها یادم هست نمی توانستم حتی یک روز کامل در خانه بمانم! آن هم خانه ی کوچکمان که سریع سر و تهش به هم میرسد... حتی یادم هست هوا که تاریک می شد از تنهایی در خانه ماندن می ترسیدم... محمد هم قبل از غروب آفتاب به خانه می آمد... حتی یادم هست دعوایمان که می شد، من آخر شب ها عذرخواهی می کردم که به خانه بیاید و تنها نمانم... حاضر بودم حتی اگر من مقصر نبودم هم کوتاه بیایم اما شب هنگام در خانه تنها نباشم...

دیروز که محمد غروب آمد و غذایش را خورد و دوباره تا آخر شب رفت، داشتم در خلوت خودم به این فکر می کردم که چقدر بزرگ شده ام... حالا دیگر ساعت ها در خانه تنها می مانم، چه روز، چه شب، حتی به خاطر شغلش شده نصف شب هم تنها مانده ام اما توانستم به ترسم غلبه کنم... از یک جایی به بعد در زندگی ام یاد گرفتم که باید به ترس هایم غلبه کنم، باید از آن دختر سختی نکشیده ی در رفاه زندگی کرده فاصله بگیرم و خودم را با شرایطی که درونش قرار می گیرم وفق بدهم...

یادم نیست از چه زمانی ولی حالا روزها و ماه هاست که این بزرگی را در درون و بیرون خودم می بینم!

انعطافی که در خود تقویت نمودم و توانستم زندگی ام را از لبه ی تیغ نجات دهم...

گاهی خسته می شوم... از این همه بزرگ شدن خسته می شوم و دلم می خواهد همان دختر لوس نازک نارنجی سال ها قبل باشم، اما این ها دست من و تو نیست، تقدیری ست که من و تو را تا اینجا کشانده و دارد با خودش می برد.... به کجا؟ نمی دانم اما می  دانم اگر با تقدیر مدارا کنیم بد نمی بینیم....

منی که در خانه ی پدری ام راه به راه لب پنجره ی معروف تنهایی هایم بودم و فضای بزرگ خانه برایم کوچک بود، حالا در خانه ای دوام آورده ام و ساعت ها و روزها و لحظه ها را می گذرانم که یک سوم آنجا هم نمی شود اما یاد گرفتم که آدم با قانع شدن، با بالا بردن آستانه ی تحملش، می تواند حتی در یک اتاق 3*4 هم زندگی کند و ساعت ها تنها بماند...

و امروز که فکر می کنم و این همه تغییر تدریجی را در خودم یافته ام، خدایم را شکر می کنم که مرا در این مسیر قرار داد تا بیشتر او را صدا کنم... بیشتر با او صحبت کنم... و تنهایی هایم را پاک و بدون ترس بگذرانم...


گاهی که سر کارهایم نشسته ام یا کارهای روزمره ی خانه را انجام می دهم، یادم می رود چند ماه دیگر عزیزی در راه دارم که ان شالله می آید و من چقدر مشتاق آمدنش شده ام... این روزهای تنهایی را به عشق آمدنش طی می کنم، یکی یکی روی تقویمم خط می زنم تا به روز موعود نزدیک و نزدیک تر شوم...


خدای مهربانم به تو می سپارمش، تو حافظ و نگهدارش باش

قرار ما، تمام شدن پاییز، اولین کوچه ی زمستان، روز و ساعتی که تنها تو میدانی کی و چه وقت است...



انتظاری که اصل انتظارهاست...

هواللطیف...

تابستان هم دارد تمام می شود، این را از خنکی شب های شهریوری حس می کنم، هرچند این خنکی برای منی که حالا ناگهان گرمم می شود و از درون گر می گیرم زیادی لذتبخش است.

این چند ماهه روزها را یکی یکی می شمرم و به انتظار نشسته ام، انتظاری شیرین، انتظاری که از کلیپ های اینستا و نوزادان اطرافم می دانم چه چیزی را خواهم دید و چه اتفاقی برایم خواهد افتاد... انتظار دست های ظریفش، بوی بهشتش، پاهای کوچکش... انتظار دلهره و ترس هنگام بغل کردنش، ختنه و واکسن و بی تابی هایی که هست، خنده ها و گریه ها و بی خوابی ها و... این انتظار بینهایت زیباست و من به ذوق آن روزهای سرد زمستانی سختی این دوران و حال بد هر روزم را تحمل می کنم...

خدایم را هزار بار شاکرم برای نعمتی که بر من ارزانی داشت و زیاد دعا می کنم... برای قلبی که در درون من می تپد و جسمی که دارد روز به روز بزرگ می شود و کاملتر...

گاهی فکر می کنم چقدر خوب است که این سایت ها و پیج های بارداری هستند و حتی روند رشد هفته به هفته اش را توضیح می دهند و این اتفاق برای تو ملموس تر از همیشه می شود....


گفتم انتظار...

این روزها به این فکر می کنم که این انتظار نه ماه طول می کشد و ثمره اش می شود نوزادی که تازه از بهشت آمده... اما همه ی ما آدم ها روزها و سال هاست که منتظریم... منتظر اویی که باید به انتظارش تمام زندگی مان را تنظیم کنیم... اما خیلی هایمان یادمان رفته که ما باید منتظر باشیم! اصلا یادمان رفته که انتظاری هم هست که آخرش هزار بار شیرین تر از زایمان است...

انتظار مولایمان، امام حی و حاضر و زنده مان!!!

تو فکر کن! مثل تمام آدم هایی که روزانه می بینی، نفس می کشند و زنده اند و با تو تعامل دارند، امام تو زنده است، مثل همه ی ما آدمیان نفس می کشد و زندگی می کند با این تفاوت که این دیدن با چشم سر یکطرفه است... او میبیند و ما نمی بینیم... و شاید گاهی میبینیم و نمی شناسیم...

مادر باردار تمام سختی های بارداری را، تمام شب نخوابیدن ها و کمردردها و تهوع ها و ناپایداری خلق و خو و دردهایش را تحمل می کند چرا که می داند این انتظار فقط نه ماه است و گذراست و آخرش شیرین است،

حال ما آدم ها، زن و مرد و پیر و جوان، کداممان سختی در راه حق مانده و اقلیتی که نسبت به کل جهان داریم را تحمل می کنیم؟ کداممان چه در ظاهر و چه در باطن سعی می کنیم که منتظر خوبی باشیم؟ درست است که نمی دانیم تحمل ندیدن او که برترین عالم است باید چند ماه و چند سال طول بکشد! اما می دانیم بالاخره به خواست و قول خدا یک روز این انتظار تمام می شود و مهدی فاطمه می آید... امام مان، چراغ هدایتمان، همه ی زندگی مان می آید... اما چون الان درکی از آن زمان نداریم و کسی تجربه نکرده تا تجربیاتش را در اختیارمان بگذارد، گاهی حتی شک می کنیم... باور نداریم... زیبایی زمان ظهور را باور نمی کنیم و ترجیح میدهیم با اهداف پوچ دنیایی که خانه  و  ماشین و شغل و شرایط بهتر است خودمان را سرگرم کنیم و از هدف اصلیمان جا می مانیم...

این انتظار برایمان شاید به قیمت تمام عمرمان طول بکشد، شاید تا لحظه ی مرگ چشممان به لحظه ی ظهور نورانی نگردد اما اگر با آرزوی فرج اویی که باید و دیدار اویی که باید از این دنیا برویم، اوست که به دیدارمان می آید و چه سعادتی از این بالاتر؟!!


گاهی به خودم می آیم و می گویم تو چقدر آماده ای؟ آماده ی مادر شدن... آماده ی نگهداری تمام وقت از یک نفری که بی آزارترین موجود دنیاست...

بعد به خودم می گویم خب، حالا چقدر آماده ی آن انتظار اصلی هستی؟ می بینم اصلا گاهی فراموش می کنم که امامم هست... گاهی فراموش می کنم برایش دعا کنم... گاهی فراموش می کنم به او صبح به صبح سلام کنم... و حتی فراموش می کنم که او برترین تکیه گاه و پناه روزهای خوب و بد زندگی ام است...

چقدر در زندگی ام اهدافم را بر اساس زمان آمدنش می چینم؟ چقدر انتخاب هایم به آمدنش کمک می کند؟ چقدر مرا به راه او نزدیک تر می کند؟

این ها درگیری های خیلی از زمان های زندگی ام است و چقدر خوب است که هست...

این دغدغه ها و درگیری ها هزار بار برتر و مفیدتر از دغدغه های پوچ این دنیاست...


من این روزها برای فرزند درون شکمم از او می گویم... دلم می خواهد از همین حالا با نامش عجین گردد و با امامش آشنا...

این ها نه شعار است و نه حرف های از سر رفاه و  راحتی... اتفاقا این روزها اینقدر کار و زندگی دنیایی مان به هم ریخته که اگر امام زمانم نبود و با او آشنا نبودم و با او حرف نمی زدم و به او استغاثه نمی کردم شاید زیر بار این همه سختی آن هم در این دوران حساس زندگی ام کمرم خم می شد و ناامیدترین می شدم... اما من امید دارم به خدایم، به امام زمانم و باور دارم که ما شیعیان از دست مبارک او روزی می خوریم... حال چه مادی چه معنوی...

می دانم این روزها هم تمام می شوند... این روزهای سختی که برایم پیش آمده، و به لطف خودشان، آرامش دوباره میهمان خانه مان می شود تا بتوانیم این ماه های آخر بارداری را با آرامش بیشتری سپری کنیم...

برایم دعا کنید... برایمان دعا کنید... چرا که دعا با زبان دیگری هزار بار زودتر و بیشتر به آسمان ها می رود...


+چقدر دلم یک حرم میخواهد و یک دل سیر اشک و یک دنیا حرف و پس از آن یک عالم آرامش...

کاش می شد به حرم رفت... به مشهد، به کربلا، یا حتی به یک امام زاده در کوچه پس کوچه های همین شهر...

اما افسوس و صدافسوس که محروم ماندیم از برترین مکان های دنیا...

++اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر و الزمان

+++به وقت شش ماهگی و سه ماه و اندی  انتظار

معجزه ی درون من

هواللطیف...


این روزها اتفاق عجیبی درون من در حال شکل گرفتن است، چیزی شبیه همان معجزه ای که منتظرش بودم.

این روزها خودم را به تماشا نشسته ام با تمام حال بدی که درخور این دوران است

دوران شیرین بارداری...


مادر شدن همیشه برایم مقدس ترین اتفاق دنیا بود، سال هاست که منتظرش بودم و حالا خدایم به من رحمتش را نازل فرموده و حلاوت حضور او را به من چشانده است...

در این روزهایی که هنوز هم التهاب و استرس و اضطراب ناشی از بیماری ناشناخته ی کرونا دل و جانمان را می لرزاند، من بیشتر از همیشه نه برای خودم که برای حضور موجود عجیبی که درونم شروع به شکل گرفتن است، مراقبترینم...

هنوز نه حرکت هایش را حس می کنم، نه لگد زدن هایش را، هنوز نه آن لباس های کوچک نوزادی را خریده ام نه کفش های چراغ دار کودکی هایم را!

خیلی خیلی اول راهم. اما چند روز پیش که صدای قلبش را شنیدم تمام وجودم غرق در لذت شد، لذتی توام با دلهره، لذت مادر شدن و دلهره ی پذیرفتن این مسئولیت سنگین...

قبلا در هر دوره از زندگی ام اینجا از ترس و دلهره هایم حرف زده بودم. از ترسم هنگام ورود به دانشگاه تا عوض کردن رشته ام. از ترس و دلهره ام آن زمان که اولین پروژه ی کاری ام را گرفتم. از اضطرابم آن موقعی که باید بله ی معروف را می گفتم. و آخرین ترسم که مربوط به عروسی ام بود و مسئولیت خانه داری که به نظرم یکی از سخت ترین اما شیرین ترین مسئولیت های تمام عمرم بود. حالا ترس و دلهره ی بعدی ام مسئولیتی ست که حس می کنم از مسئولیت زمان عروسی ام هزار بار بیشتر و بالاتر است و آن مادر شدن است... به نظرم مادر شدن یکی از کارهای سخت دنیا محسوب می شود. چرا که تو باید هم مادر باشی هم معلم هم راهنما هم دوست هم یار هم همپا هم مهربان هم مراقب هم همسر هم خانه دار... و تمام این مسئولیت ها با یکدیگر واقعا سخت است و شیرین...

من این روزها که به ویار شدید بارداری دچار شده ام و هر صبح تا شب حالم هزار دفعه بد می شود و تمام وجودم از دهانم بیرون می ریزد، تنها فکر به چند ماه دیگر و گرفتن دستان کوچکش آرامم می کند و این روزها را قابل تحمل...

بینهایت مشتاقم و منتظر...

نمی دانم موجود درونم که حالا قلبش بیشتر از ثانیه شمار ساعت می زد، دختر است یا پسر، حتی هنوز به نتیجه ای برای اسمش نرسیده ام، اما می دانم هر چه هست من از همین حالا بینهایت دوستش دارم...

برای من و معجزه ای که درونم شروع به بزرگ شدن است دعا کنید. دعا کنید سالم باشد و صالح. دعا کنید سر به راه باشد و مومن. دعا کنید محب باشد و محبوب...

دعا کنید که دعایتان مستجاب ترین است...


پی نوشت: به وقت سه ماهگی و شش ماه انتظار


https://www.toptoop.ir/files/images/98-dey/zhest_kade_65386227_484303009003902_1895876315087459705_n.jpg

عادت نـــ می کنم!

هواللطیف...


خوبی  و یا بدی ما انسان ها این است که عادت می کنیم؛

به شرایط جدید

به سبک زندگی جدید

ما عادت می کنیم به داشته ها

و غر می زنیم برای نداشته ها   

اما

در آخر به نداشته هایمان هم عادت می کنیم...

به اخلاق و رفتار آدم های اطرافمان

به طرز لباس پوشیدن و سبک غذا خوردنشان

به برآورده کردن انتظاراتشان

 و حتی گاهی به برآورده نشدن انتظارات و نیازهایمان

عادت می کنیم...

به دعواهای گاه و بیگاهی که از غیب می رسند!

به حرف هایی که شبیه باران بی قرار بهاری می بارند!

به قلقلک خوشبختی ته دل هایمان هنگام نوشیدن یک فنجان چای با یک حبه عشق

به دلزدگی های یکهویی که میهمان دلمان می شوند

به همه ی این ها عادت می کنیم


من اما می گویم، عادت، کار انسان هایی ست که نمی خواهند از لانه ی امن زندگی شان بیرون بیایند! به نظرم آدم های موفق عادت نمی کنند، آن ها تغییر می دهند

یا شرایط را و یا خودشان را

آن ها به تغییر دادن عادت کرده اند! یک عادت خوب...

.

.

.

یادم نیست، شاید اول یا دوم دبیرستان بودم، روزی اتفاقی افتاد که من فهمیدم باید به شرایط زندگی کنونی ام عادت کنم،باید بپذیرم اطراف و اطرافیانم را... اما سال ها برای تغییر شرایط تلاش کردم، برای تغییر خودم، نمی گویم خوب بود یا بد! اما حالا بعد از آن همه سال من با آن دختر 15-16 ساله ی خام خیلی خیلی فرق دارم...

شرایطم، سبک زندگی ام، طرز پوششم، سلایق غذایی ام، حتی بینشم، اعتقاداتم، رفتارم و اخلاقم... تمامشان فرق کرده،انگار کسی مرا کوبیده و از نو ساخته...

اگر می خواستم چیزی را تغییر ندهم مطمئنا در آسایش بیشتری بودم اما حالا از این همه تلاش خوشحالم، برای اینکه شاید آسایش زیادی نداشته باشم اما آرامش دارم...

در طوفان های سخت زندگی ام، آن جا که چشم باز می کنم و میبینم حتی عزیزترین آدم های زندگی ام مرا از خودشان می رانند، باز هم آرامشی به رنگ آبی آسمانی دارم.

امید دارم به گذرا بودنشان، و تلاش می کنم برای عادت نکردن و تن ندادن به طوفان ها، هرچند گاهی قدّم کوتاه تر از عمق طوفان هاست...


این روزها،

قدّم کوتاه شده

در طوفانی که عمقش وسیع است...

نه خبری از آرامش است و نه خبری از آسایش...

نمی خواهم به نداشتنشان عادت کنم!!!


خدای مهربانم، هر دو را به لطف و  رحمتت به من عطا فرما، چرا که فقط تو شایسته ی عطاکردنی و من بنده ای ناچیز...