آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

گذر عُمر...

هواللطیف...


چقدر دلم برای حرف زدن و نوشتن تنگ شده بود... باورم نمیشود که حالا 23 روز از آمدن بهار گذشته، و هنوز آنطور که باید بهار را نبوییده ام، ندیده ام، زیر باران های گاه و بیگاهش خیس نشده ام، شکوفه های خیابان ها را ندیده ام، چند روز یکباری که فقط برای خریدهای ضروریمان بیرون می رویم، انگار ماه هاست در خانه بوده ایم، خیابان های اینجا بهشت شده، سرسبز، برگ های جوان جوان!یادم هست زمانی از رنگ سبز خاص بهار نوشته بودم... اصلا نگاه کردن به برگ های تازه روییده شده نشاط می آورد، دنیا دنیا حس خوب می آورد. آرامش می آورد...

بهار اصفهان بی نظیرترین بهاریست که دیده ام، چیزی شبیه بهشت، اما

اما این روزها دستمان به بهشت هم نمی رسد... تمام نشده این مهمان ناخوانده ی مزاحم! نمی دانم چرا دست از سر ما برنمیدارد و نمی رود!؟

این خیابان های بهشت خلوت شده، زیباست اما ، اما بهشت بدون آدم هایش جلوه ای ندارد...

دلم برای هیاهو، برای تلاش و تکاپو، برای دویدن ها، برای تقلا کردن های آدم ها تنگ شده... شاید باورتان نشود اما بعضی روزها از خانه بیرون میرفتم و بی هدف یکی دو ساعتی در خیابان های اطرافمان می چرخیدم و فقط به دویدن آدم ها و هیاهویشان نگاه می کردم. هر آدم یک قصه بود، قصه ای ناگفته و نانوشته، اصلا من اعتقاد دارم که به اندازه تک تک آدم های دنیا، قصه داریم، غصه داریم، و اگر نویسنده بودم تا آنجا که می توانستم قصه ی زندگی هایشان را می نوشتم!

بگذریم... این نگاه کردن به آدم ها و دیدن تلاش و تکاپو و دویدن هایشان به من هم انرژی می داد، چیزی که این روزها از آن تهی شده ام. به نظرم آدم آمده که با تلاش و حرکت به هدفش برسد، در خانه نشستن و خوردن و خوابیدن نه کار من است نه می توانم که به آن عادت کنم...

با تمام وجود خدایم را قسم می دهم به همین باران بهاری که یکریز می بارد، دوباره عشق را، امید را، زندگی  را ، انگیزه را در این شهر و تمام شهرهای دنیا جاری سازد... و تمام شود این روزهای سخت، روزهای اسارت، روزهایی که دارد عمرمان را با خودش می برد...

می فهمی چه می گویم؟!

این روزها با رفتنشان دارند عمر ما را نیز می برند...

و من هر روز با خودم فکر می کنم که امروز مفید بودم؟ کارهایی که می خواستم انجام بدهم را انجام دادم؟ به وعده هایی که گذاشته بودم عمل کردم؟ خواندنی هایم را خواندم و نوشتنی هایم را نوشتم؟

متاسفانه چند وقتیست آنطور که باید از خودم بازخواست نمی کنم. انگار تب ِ تنبلی ناشی از کرونا به جان من هم افتاده و نمی دانم چگونه از آن رهایی یابم!

بالاخره راهش را خواهم یافت! چون این روزهایی که می روند دارند عمر ما را هم با خودشان می برند...

به خیلی از آروزهای سی سالگی ام نرسیده ام. اما از همین حالا سعی می کنم، تلاش می کنم که به آرزوهای چهل سالگی ام برسم...

نمی دانم چرا از این گذر عمر واهمه دارم...

می دانی واهمه چیست؟


خدای مهربانم

مثل همیشه می گویم و فقط از تو می خواهم که برایم خدایی کنی...

من سزاوار خدایی هایت نیستم اما تو شایسته ی خدایی کردنی...

خدایا، کمکم کن تا بتوانم از این روزهایی که از دستم می روند، استفاده کنم، برای آن زمانی که دیگر دستم به جایی نمی رسد و تنها اعمال همین روزهایم به دادم می رسند...

خدایا، چند ماهیست که منتظرم، منتظر یک معجزه از جانب تو، از همان معجزه هایی که زندگی ام را دگرگون می کند...

خدایا، جایی خواندم: نمی گویم دستم را بگیر چون می دانم دستم را گرفته ای، اما رهایم نکن...

رهایم نکن...

رقص واژه های بی تاب!

هواللطیف...


شاید باورتان نشود اما گاهی وقت ها بی اندازه دلم برای اینجا تنگ می شود! مثلا ممکن است وسط کلاس باشم، یا در یک مهمانی مهم، یا تند تند مشغول کارهای عقب مانده ام باشم و فرصت نکنم که به اینجا بیایم، همان وقت ها دلم می خواهد بتوانم ده دقیقه ای را با خودم و اینجا خلوت کنم و هر چه که به مغزم خطور می کند را بنویسم!

گاهی آنقدر این مغز مملو از کلمات می شود که حس می کنم از گوش هایم کلمه بیرون می پرد، از چشم هایم کلمه سرازیر می شود و از بازدم نفس هایم کلمه دمیده می شود!

شاید یکی از بهترین بهترین بهترین اتفاقات زندگی ام آشنایی با بلاگ اسکای و وبلاگ نویسی بود، اصلا نوشتن یک جور عجیبی به انسان اطمینان خاطر می دهد، حتی اگر مجموعه ای از اراجیف ذهنی باشد!!!

تقریبا اوایل سال 89 بود که با وبلاگ آشنا شدم و بعد توانستم خودم برای خودم وبلاگ بزنم، حدودا 20 سال و نیمم بود:دی و حالا دهه ی 20 تا 30 سالگی زندگی ام با یک دنیا نوشته هایی عجین شده که هرکدامشان مرا به حال و هوایی می برند که بی اندازه با یکدیگر متفاوتند...

امروز میان تمام کارهای زیادی که روی سرم ریخته بود توانستم بیایم و لپ تاپم را روشن کنم و دستانم را روی کیبورد برقصانم! و بگویم که چقدر این دهه از زندگی ام پر از فراز و نشیب بود و دوستش داشتم! هرچند خیلی از آرزوها را داشتم که به آن ها نرسیدم ولی به همان هایی که رسیدم هم شُکر...

چقدر خوشحالم که اینجا دوستانی مثال آب روان دارم، که هر بار به ذوق دیدن کامنت هایشان وبلاگم را باز می کنم، دوستانی که بعضی از آن ها به قدمت یک دهه هستند... شاید از همان اوایل به وجود آمدن اینجا...

دلم می خواهد بیشتراز این ها بنویسم، اصلا باید بیایم و بنویسم، از آن جنس نوشتن هایی که بی نهایت دوستشان داشتم و سعی می نمودم در چند واژه تمام حال و هوایم را توصیف کنم...


راستش کمی خنده دار است ولی خیلی وقت پیش به این نتیجه رسیدم که من اگر زمانی مُردم، یادگارهایی از جنس واژه ها را اینجا به جا می گذارم و می روم، آن زمان شاید تازه خیلی از اقوام و دوستان و خویشانم بفهمند که من یک دنیا یادگاری اینجا دارم و با خواندن تمام این واژه ها به یاد من بیفتند و دیرتر فراموش شوم... چه قدر تلخ است این قصه ی فراموش شدن، اما این را هم خدا خودش در وجود ما قرار داده که با این امتحان ها از پا در نیاییم و بتوانیم زندگی کنیم...


به نظر من آدم هایی که می نویسند، یا شعر می گویند، یا حتی نقاش و خطاط هستند، پس از مرگشان دیرتر می میرند! چون آن ها یادگار هایی از خودشان به یاد گذاشته اند که بوی آن ها را می دهد. کسی واژه ها را به تسخیر خویش درآورده و کسی رنگ ها را بر روی بوم...

مثل قیصر امین پور که هنوز هم شعرهایش بهترین شعرهای دنیا هستند...


این شعرش را خیلی دوست دارم:


گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو میشود
گاهی برای خنده دلم تنگ میشود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود
گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ میشود
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
کاری ندارم کجایی چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود ( قیصر امین پور)



رویا یا واقعیت!

هواللطیف...


هنوز به آن اتفاق تازه و شروعی که دلم می خواست، نرسیده ام...

این تاخیر در زندگی را نمی فهمم...

همیشه سی سالگی برایم رنگ و بوی دیگری داشت، فکر می کردم به سی سالگی که رسیده ام، حتما یک کار خوب، یک زندگی مشترک خوب، و حداقل 2 تا 3 بچه از دو جنس متفاوت داشته باشم. در تصوراتم خانه ای بود زیبا با حیاطی و حوض آبی و تختی و نرده های بته جقه ای و درخت چناری و توت و خرمالو و انار و به

تابی در گوشه ای از حیاط می دیدم که آنقدر خوب جایگزاری شده بود که به دیوار برخورد نمی کرد.

باغچه ای پر از گل های زیبا و قسمتی که چمن زار بود برای عصرهایی که آدم حوصله اش از در و دیوار های خانه سر می رود...

در تصورات سی سالگی ام این همه نقش و نگار و تصویر بود.

حتی چهره ی فرزندانم را هم تصور می کردم. سنشان را! لباس هایشان را! اینکه از چه سنی چه کلاس هایی بروند و چه کارهایی بکنند...

برایشان کلی برنامه داشتم...

در تصورات سی سالگی ام یک عالمه تصویر به یاد ماندنی داشتم...

از میان این همه تصور فقط به یکی از آن رسیده ام و آن هم زندگی مشترک است، خوب و بدش را کاری ندارم چرا که در هر زندگی، اختلاف و دعوا و مشاجره و سختی هست...

ولی حالا که می بینم چند ماه دیگر 30 سالم می شود و به یک عالمه از تصوراتم نرسیده ام...


دیشب داشتم به خدا می گفتم که خدایا، هر آنچه از نعمت هایت را که دلم برایشان پر می کشد، آن زمانی به من بده که ذوقش را دارم...

این تاخیر در زندگی ام را نمی فهمم...

شاید این هم حکمتی دارد به اندازه ی فهم ِ صبر...!

حال امیدوارم خدایم از این تصورات شیرین زنانه ای که برای خودم سال ها پیش تصویر کرده بودم به من عطا کند... هر چند به سی سالگی ام نمی رسد اما شاید سی و پنج یا چهل سالگی، تمام این تصورات محقق شده باشد...

من به این امید زنده ام

به امید رسیدن به رویاهایی که در سرم می پرورانم و چقدر گاهی رویاهایم شیرین تر از زندگی ست!

آنقدر که دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم و به زندگی واقعی ام بازگردم...

خدای مهربانم

هر آنچه که می خواهم را آن زمانی به من عطا کن که ذوقش را دارم... تا بتوانم با لذت بپذیرمش!

از آن نعمت های خوب و شیرینت را به من عطا کن که من همواره و همیشه آماده ی پذیرش هدیه های بی نظیرت  هستم

برایم خدایی کن که تو هم می دانی و هم می توانی

تو خدای بی همتای منی

و من بی اندازه دوستت دارم...


https://arga-mag.com/file/img/2018/09/Photos-Profile-on-the-subject-of-God-42.jpg

رویای دریغ شده

هواللطیف...

خانه ای بود سرسبز... به رنگ آبی فیروزه ای... با حوضی وسط خانه و شمعدانی های قرمزی که دور حوض زندگی می کردند...

قرار بود ساعت هایی از زندگی ام را در مکانی باشم که دوست دارم، یاد خانه ی مادربزرگم را برایم تداعی می کرد و من در هوایش آرام بودم...

فارق از این شهر شلوغ و بی وفا... فارغ از تمام آدم هایی که هیچ وقت برای من نبوده اند و نیستند... آنجا هر روز با یک آدم جدید و یک قصه ی جدید آشنا می شدم... آنجا همان جایی بود که همیشه دلم می خواست داشته باشم... همان کاری که زیادی دوستش داشتم... از لحظه به لحظه ی کار کردن و خستگی هایم لذت می بردم...

اما یک روز، یک روز زیادی شوم، کلاغی آمد و سیاهی اش را بر سرم نشاند! بر بختم! بر تقدیرم! حس حسادت عجیبی را به سمتم روانه کردند... نمی توانستند مرا و خوشحالی ام را ببینند!  آمده بودند که حال خوبم را از من بگیرند و همه دست به یکی کردند که این اتفاق شوم بیفتد!!!

و چرا؟ چرا نتوانستند ببینند که کسی دارد برای خودش در یک گوشه ی دنج، زندگی آرامی را می سازد؟!!!

چرا نتوانستند ببینند؟ چرا این کلاغ شوم بر بختم بختکی زد و مرا ویرانه کرد؟

نمی دانم به کدام گناه نکرده، به کدام مهربانی دریغ شده، متهم شدم... متهم شدم به نیامدن! به نبودن! متهم شدم به تبعید از آن خانه ای که زیادی دوستش داشتم...


حالا روز هاست که شب و روزم یکی شده، در خانه ی کوچکی که تنها یک بالکن کوچک به خیابان دارد و جای همان پنجره ی تنهایی های خانه ی پدری ام را برایم پر کرده است...

اصلا انگار قصه ی من و پنجره ی تنهایی هایم تمامی ندارند! حتی حالا که در خانه ی خودم روزگار می گذرانم...

این تنهایی و بی کسی از کجا در وجودم رخنه کرده را نمی دانم اما دلم می خواهد این روزها کسی بیاید و بگوید بیا! این وقتم برایت تو! بیا و هر چه می خواهد دل تنگت بگو... بیا و مطمئن باش که زمانی نه از حرف هایت سواستفاده می کنم نه رازت را بر ملا...

دلم می خواهد بروم و بنشینم و برای کسی فقط حرف بزنم...

از دلی که شکاندند... چه بی رحمانه مرا شکستند و در دل هایشان به دل شکسته ی من خندیدند...

و خدا... می دانم که خدا تمام حق دل شکسته ی مرا به من بازخواهد گرداند..

کاش این صفحات کاغذی بودند و قطره های اشک هایم رویشان به یادگار می ماند... اشک هایی که از دل شکسته بیایند، مقدس تر از آنند که غریب بمانند...

در آستانه ی سی سالگی ام باید خودم را و دلم را جمع کنم، فکری کنم، برخیزم و خودم را بتکانم و شروع کنم به موفق شدن!

آری باید به خودم و همه اثبات کنم که من موفق ترین آدم این شهر خواهم شد...

زمانی ، شاید، در و دیوار های همان خانه ای که دوستش داشتم، دلشان برای من تنگ شود... شاید خودشان برایم نامه نوشتند که برگرد... شاید درخت های توت آن خانه ، سال بعد که توت دادند و مرا در کنارشان ندیدند، دلشان برای دست هایم تنگ شود... و فواره ی آن حوض آبی رنگ قدیمی، دلش برای گوش هایم تنگ شود و تمام جانم، که صدایش در وجودم رخنه کرده بود و آرامم می کرد...


پاییز امسال، زیادی برای من بد شروع شد...

صدایی در گوشه ی ذهنم می پیچد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! و حالا نمیدانم که خدایم کی می خواهد! کی می خواهد که آن عدوی وحشی خوی بی رحمی که پای مرا از آن خانه ی رویایی بُرید، سبب خیر گردد و این روزهای سیاه من هم تمام شوند...

چونان درمانده ای می مانم که راه را گم کرده و هوا تاریک است... چشم هایم یارای دیدن ندارد و عقلم به درستی و نادرستی این هزار راه پیش رو قد نمی دهد...

نوری می خواهم... راهنمایی... راه بلدی... هدایتگری...

من اینجا از سرمای تنهایی به خود می لرزم... از بی کسی هایم فقط فقط به تو پناه می برم خدای مهربانم...

می گویند خدا در دل های شکسته هست...

 بیا و کمکم کن

بیا و کمکم کن که بتوانم این دل شکسته را بند بزنم

برخیزم و به سوی راهی که تو می گویی گام بردارم...

مهربان ترین خدای من

در این روزهای سختی که یکی پس از یکی صبح را به شب و شب را به صبح می رسانم، از تو می خواهم که پناهم باشی، که یار و یاور و فریادرسم باشی... که کنارم باشی...

مرا به حال خودم رها نکن

که خسته ام

خسته تر از آن که بتوانم خودم تصمیم بگیرم و راه را از بی راهه تشخیص دهم...


چشم هایم را می بندم

در جهانی که با تو در پس چشم های بسته ام ساخته ام فرو می روم

می نشینم و با تو حرف میزنم... به جای تمام کسانی که نداشته ام...

به تو تکیه می کنم.... به جای تمام تکیه گاه هایی که نداشته ام...

اصلا فقط با ید به تو تکیه کنم و برخیزم...


خدای من

چکار کنم که آدمی زادم...

آدمی، دلش می خواهد کسی را داشته باشد که در چشم هایش زل بزند و بگوید نگران نباش، من پیش تو هستم... هر چه می خواهد دل تنگت بگو...

اما ندارم

آن آدمی که باید را ندارم

آن کسی که با او به خرید بروم... به ورزش و باشگاه و کلاس و پیاده روی عصرانه و کافه و رستوران بروم...

کسی که بدانم دوست روزهای سخت من هم هست و یار روزهای شیرین زندگی ام...

نه خواهری

نه دوستی

نه آشنایی که بشود به او اعتماد کرد

در این روزهای سخت زندگی، تمام هر آنچه که دارم فقط و فقط دوست داشتن توست خدای مهربانم...

برایم خدایی کن

از آن خدایی هایی که یک باره چشمانم را باز کنم و ببینم از این طوفان رهایی یافته ام و به ساحل امن آرامش رسیده ام...

خدای مهربانم

منتظر خدایی های بی نظیرت هستم...


https://tse1.mm.bing.net/th?id=OIP.sKdARQpQIupu-mQphVHQ1wAAAA&pid=Api&P=0&w=300&h=300


پی نوشت: امسال تولد وبلاگم را یادم بود... نتونستم بیام اینجا و بنویسم... یعنی اومدم ولی اینقدر حالم از یک سری اتفاقات بدی که برام افتاده بود بد بود که ترجیح دادم پستش نکنم...

نه سالگی وبلاگم مبارک باشه

مبارک من و شما

نه ساله که زندگی م با اینجا گره خورده

یه سری دوستیاس که حالا نه ساله شده

یه سری آدم هان که الان نه ساله می شناسمشون

با هم بزرگ شدیم

خیلی خیلی بزرگ

اونقدر که حالا ماه ها از هم خبر نداریم

نه سالگی وبلاگم مبارک باشه

رضای خوبی ها

هواللطیف...

نام شما، حال و هوای صحن و سرای شما،خاطرات همجواری با شما، یاد شما، چنان عشقی در دلم نشانده که در تمام لحظه های بی پناهی ناخودآگاه می گویم رضا...

رضا...

رضا...

رضا...

شاید از جمله آن آدم هایی باشم که هر چه دارم را از شما می دانم... از همان کودکی، یا نوجوانی و حتی جوانی ام که آمدنم پیش شما نهایتا یکی دو سال میشد، با آن حال و هوا در صحن و سرایتان برای خودم زندگی می کردم و زندگی آینده ام را با شما می ساختم... اصلا در تمام رویاهایم و آرزوهایم شما نیز بودید و ساعت ها می نشستم برایتان تمام رویاهایم را می گفتم...

به نظر خیلی ها تا پایشان به حرم و گنبد و صحن و سرایتان می رسد، باید بنشینند فقط دعا و قرآن و نماز بخوانند! اما من بعد از یک نماز و زیارت و دعا، ساعت ها می نشستم و غرق در آیینه کاری ها و نقش و نگارها و لوسترها و حتی پرنده های داخل حرم می شدم و با شما حرف می زدم... اصلا انگار که در میان آن همه زائر آمده بودید کنار من نشسته بودید و به حرف هایم گوش می دادید...

گذشت و بزرگ شدم تا اینکه تصمیم گرفتم زندگی ام را به ضمانت شما آغاز کنم... شرط ازدواجم شدید و خواستم که در پناه شما زندگی مشترکم را آغاز کنم...

یادم هست آن روز که به حرمتان آمدم و از خدا و تمام ائمه خواستم که کمکم کنند... تک تکشان را به حرمتان دعوت نمودم... دلم می خواست همه باشند... همه آن هایی که باید همه جا باشند... با من باشند... و من دلم می خواهد زمانی در دنیایی دیگر، محضر تمامشان را درک کنم و کنیزشان باشم و برایشان جان بدهم و زندگی ام را با نگاهشان غرق کنم...

آمدم

آن روز صبح 5 اسفند ماه 95 آمدم و تا رسیدن به دارالحجه فقط با شما حرف می زدم... آقایی که خطبه می گفت هم من داشتم با شما حرف می زدم... از شما اجازه گرفتم و بله را گفتم...

تنها وارد حرم شدم... حالا دیگر زندگی  مشترکم را با ضمانت شما و نگاهتان آغاز کرده بودم و یادم هست به شما گفتم من آنقدر بدم که یادم می رود مهربانی هایتان را...

اما شما امام رئوفید و یادتان نمی رود که من چقدر محتاجم... محتاج نگاه و دعاهایتان... محتاج کرامتتان... و گفتم که یا امام رضا جانم، دارم از این شهر می روم اما در خانه و کاشانه ام، در شهرم، هر جا که از همه چیز خسته شدم و صدایتان زدم، مرا بشنوید و به داد دل بی کس و تنهایم برسید...

زندگی مشترک سختی  را داشته ام، پر از فراز و نشیب... حتی زمان عقد قرار بود که به یکباره همه چیز از هم بپاشد اما تنها چیزی که مرا نگه داشت فقط ضمانت شما بود... که با شما چه حرف های محرمانه ای زدم و چه خواهش ها و چه التماس ها...

چون نمیخواستم کسی بگوید پس چه شد؟! حرم و عقد و این اعتقادها چه شد؟!

حالا هم سختی های زندگی ام را می گذارم به حساب امتحان الهی... امتحان پی در پی و سختی که امیدوارم بتوانم از آن سربلند بیرون بیایم...

امروز روز میلاد شماست و به همین اشک های پشت چشم هایم قسم که دلم میخواست آنقدر آزاد و رها بودم که می توانستم همین حالا با همین کیف دستی ام بروم و یک بلیط بگیرم و تا صحن و سرای شما بیایم... اما چه کنم که نمی شود... من نمی توانم حالا بیایم اما می شود امروز در روز میلادتان صدایم را بشنوید؟

می شود که از ته قلبم به شما و به خودمان تبریک بگویم روز میلادتان را؟

دلم میخواهد تمام شهر را آذین ببندم و همه جا را پر از شیرینی کنم چرا که شما در چنین روزی دیده به جهان گشودید... و چقدر خوشحالم از بودنتان... از داشتنتان... از شنیدن هایتان ... از امامتتان... از ضمانتتان...

چقدر خوب است در این تنهایی ها و بی کسی ها و نامردی هایی که نمی دانم چرا تمامی ندارند، شما هستید... مهر و عشق و محبت شما هست... امامتتان هست...


دلم تنگ شده... برای صحن و سرایتان... برای حرف زدن در حرم مطهرتان... ساعت ها بنشینم و برایتان سفره ی دلم را بیرون بریزم... چرا که دیگر نه دوستی دارم و نه سنگ صبوری و نه آدمی که مرا فقط برای خودم بخواهد...

همه ی آدم ها رفته اند...

من مانده ام و قلبی که برای شما و خاندانتان می تپد

و شاید این تنهایی ها هم امتحانی ست که باید بی چون و چرا بپذیرم و تاب بیاورم...


میلادتان بر همه ی ما مبارک باد

رضا جانم میلادتان مبارک باد...

نگاهتان را محتاجم...

و دعایتان را محتاج تر...