آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تابوی هراس

هواللطیف...


همیشه وقتی  در زندگی ام  در موقعیت تصمیم های بزرگ قرار گرفته ام، یک حسی شبیه ترس و یا نرفتن به سمت آن تصمیم، تمام فکر و ذهن و روزانه های مرا درگیر کرده... چه از بچگی هایم، چه زمان کنکور، چه حتی روزهایی که برای آموزش رانندگی می رفتم و آن استرس امتحان و افسر و بعد به تمام خیابان ها و ماشین ها و راننده ها نگاه می کردم و میگفتم  من هم مثل بقیه ی مردم می توانم و قبول خواهم شد و نباید استرس و ترس به خودم راه بدهم و به خاطره ها و حرف های بقیه توجه نکنم و کار خودم را بکنم! و همین هم شد و آن روز از آن ماشین چهار نفره، فقط من برای بار اول قبول شدم و افسر پیر آن روز به من گفت که منتظر گواهینامه باشم!

زمانی که به دانشگاه رفتم درست 10 سال پیش بود... سخت گیری های دانشگاه صنعتی آنقدر شُهره بود که از بدو ورود ترسیده بودم اما روز به روز گذشت و من با دانشگاه و دوستان جدید و راه و رسم درس خواندن در دانشگاه خیلی زود آشنا شدم و ترم به ترم گذشت و تمام شد...

یادم هست روز اولی که وارد دانشگاه صنعتی شدم، به دانشجوهایش که نگاه می کردم میگفتم من هم چیزی از بقیه کم ندارم و می توانم، به ترس خودم غلبه کردم و توانستم...

زمانی، از ازدواج و حضور مردی که بیاید و از دل و جسم و قلب و فکر و همه چیز تو را درگیر خودش کند و دیگر زندگی ات برای خودت نباشد و باید دیگر همه جا نظرات دیگری را لحاظ کنی که شاید مطابق میلت نباشد و از این دست اتفاقات، هراس داشتم... چقدر از زیر بار ازدواج شانه خالی می کردم و بعد که به تمام آدم های شهر نگاه می کردم میدیدم همه ازدواج می کنند و حتی کسانی که شاید 5-6 سال و یا بیشتر کوچکتر از من بودند، اما زمانی که تقدیر و سرنوشت من نیز اینگونه رقم خورده بود، انگار ترس ها رفته بودند و با شجاعت توانسته بودم تصمیم بگیرم و خودم در موقعیتی قرار دهم که از آن بیم داشتم...

بعد ها فهمیدم که ازدواج اینقدر ها هم ترس نداشت، این من بودم که هراس داشتم و  از بیرون ماجرا به آن نگاه می کردم...


حالا و این روزها که زمزمه های عروسی می شود و هرروز به این فکر می کنم که یک روز به رفتنم از این خانه و این اتاق که حالا 9 سال است میهمان عجیب ترین روزهای عمرم بود، نزدیک تر می شوم، هراسی در دلم دارم از مستقل شدن، از اینکه مسئولیت یک زندگی و یک خانه را بر عهده بگیری، از اینکه دیگر خبری از شام و ناهار و صبحانه آماده نیست، خبری از خدمتکار و تمیزی همیشه ی خانه و این صحبت ها نیست، خبری از خرج کردن بدون درآمد و راحت زیستن و به اجاره خانه و قبض و این ها فکر نکردن نیست... کمی که نه، یک هراس بزرگ در دلم آمده... اینکه باید خودم مستقل شوم، شبیه نهالی می مانم که می خواهند او را از باغچه ای که در آن متولد شده جدا کنند و حالا دیگر کنارش درختی نیست که اگه تحمل وزنش را نداشت به آن تکیه کند! باید خودش بارش را بر دوش بکشد و محکم و استوار بایستد و زندگی کند...

به اطرافیان و دوست و آشنایانم که نگاه می کنم میبینم همگی یا ازدواج کرده اند یا چند سالیست عروسی کرده اند و حتی بچه دار هم شده اند و اینقدرها هم که من تصور می کنم سخت نیست، اما یک حس بی تکیه گاهی و استقلال اجباری به وجودم رخنه کرده که باید با آن کنار بیایم... شاید هم طبیعی باشد و خیلی از کسانی که نزدیک عروسی شان است این حس را تجربه کنند... امیدوارم مثل تمام ترس و هراس هایی که تا اینجای زندگی ام با آن ها مواجه شده بودم و سربلند از تمامشان بیرون آمدم، از این قضیه هم بتوانم سربلند بیرون بیایم و بهترین تصمیم ها را بگیرم...

شاید زمانی، چند ماه دیگر که عروسی کردم و یا چند سال دیگر بیایم و برایتان بگویم که از این هراس عجیب و بزرگ هم سربلند بیرون آمدم... و چقدر دلم میخواهد آن روزها بیاید و خداوند صبر بدهد و استقامت و قدرت تا بتوانم به بهترین جاها برسم...


برای تمام شما هم آرزو دارم که همیشه و همواره به بهترین جاها برسید و حالتان خوب باشد، حال خودتان و حال دلتان و حال زندگی هایتان

و خدا همیشه نگاهش و توجهش به زندگی هایمان باشد، خدا همیشه هست و من همیشه و همواره چشم امید دارم به خدایی هایش...


خدای مهربانم، منتظر خدایی های همیشه ات هستم که تو بهترینی


http://night-gallery.ir/images/gallery/Exis-aks%20dokhtar-45083.jpg

از جنس تنهایی های سخت...

هواللطیف...

دو سه سال پیش، دختر یکی یکدانه ی یکی از اقواممان ازدواج کرد. روزی که نشسته بودیم و از زندگی مشترک و خواهر داشتن یا نداشتن و مزایا و معایبش حرف میزدیم، گفت بگذار ازدواج که کردی می فهمی چقدر تنهایی... و چقدر خواهر نداشتن سخت است... من آن روز کمی ترسیدم اما همیشه می گفتم این خواست خدا بوده و من تا آخر عمر حسرت خواهر داشتن را خواهم داشت فقط امیدوارم جای خالی اش خیلی حس نشود....

اما حالا که خودم ازدواج کرده ام، به حرف آن دختر فامیلمان رسیده ام و انگار هر روز که پیش میرود نبود خواهری که خواهر باشد و خواهرانه برای تمام  خودت تمام قد بایستد را بیشتر و بیشتر حس می کنم... گاهی از تنهایی و سینه ای پُر از حرف دلم میخواهد سر به بیابان بگذارم... دلم میخواهد کسی بود، خواهری، که مرا می فهمید و می توانستم شب تا صبح برایش حرف بزنم و سنگ صبورم باشد و مرحم زخم ها و دل شکستگی هایم و راهنمای زندگی ام و خیالم جمع باشد که کسی را دارم در این دنیا از جنس و رنگ و بوی خودم...

اما

اما من از این نعمت عجیب و غریب محرومم...

روزهایی هست دلم به درد می آید از زندگی و تمام آدم هایش، اما کسی را ندارم که دمی کنارم بنشیند و به درددل ها و حرف هایم گوش کند و خیالم راحت باشد که حرف هایم بعد ها بر سرم کوبیده نمی شود و جایی پخش نمی شود و کسی سو استفاده ای نمی کند...

خواهر داشتن عجیب و غریب ترین حس دنیاست و من چقدر محرومم از این نعمت الهی... و چقدر جای خالی اش برای منی که دخترم و مملو از حرف و حرف و  حرف، یکی از سخت ترین امتحانات دنیاست...

شاید روزی، مثلا آن دنیا، خدا خواست و من خواهر داشتن را تجربه نمودم...

این روزها گاهی اینقدر پُر از حرف می شوم که فقط و فقط به تنها چیزی که دم دستم است، یعنی نُت گوشی ام پناه می برم و آنقدر می نویسم تا حالم خوب شود و یا اینکه انگشتانم خسته شوند، و بعد همه اش را انتخاب می کنم و پاک می کنم... و این دردناک است... اما یک دردناک خوب!!!


چیزی درون ذهنم فریاد می زند که با خودت بگو و بگو و بگو که : هوای حوصله ابریست....

خب

الان گفتم

چه شد؟ کسی گفت چرا؟ کسی ابرهایش را به سمت و سوی دیگری راند؟ کسی هوای خوب و شفاف را به سلول های حوصله ام دمید؟ اصلا کسی هست که هوای حوصله اش با هوای حوصله ی من، هم هوا باشد؟!

گاهی آدمی حوصله ی خودش را هم ندارد، چه برسد به اطرافیان و عزیزانش... اما کافیست که بخوابد، یک خواب چندین و چند ساعته... یک خواب عمیق... و آنوقت که برخواست و صبح دیگری شد، شاید ابرهای هوای حوصله باریده باشند و خورشید آمده باشد و رنگین کمان زیبایی نقش بسته باشد و بوی نم باران روی خاک به مشام جان برسد و هوای حوصله آرام باشد و حوصله آمده باشد و حالش خوب باشد و حال مرا هم خوب کند!!!

آدمی به امید زنده است و من هم به امید... به امید فردایی که حال همه مان خوب شود و به امید لحظه هایی که در انتظارمان نشسته اند و نمی دانم که چه پیش خواهد آمد

اما من امیدوارم به حوصله ای که می آید و حالم را خوب می کند و دوباره رویا می سازم و دوباره عشق می ورزم و دوباره میخندم و دوباره زندگی می کنم!

خدای مهربانم

من اینجا همچنان و همیشه منتظر خدایی هایت هستم...

برایم خدایی کن آنچنان که تو شایسته ی خدایی کردنی، نه آن چنان که من شایسته ی خدایی دیدن باشم...


پی نوشت: خدای مهربانم برای تمام نعمت هایی که به من ارزانی داشته ای تو را شاکرم... گله مند نیستم اما گاهی از نداشتن خواهر و تنهایی های سخت،  دلم به درد می آید... مرا به بزرگی خودت ببخشای که تو ارحم الراحمینی...

قرار

هواللطیف...


بگذار  تو را آرام ، بی حرف ، بی نگاه، بی غم و غصه در آغوش بگیرم

شاید آغوش من تمام تلخی روزهایت را بشوید و  ببرد به دوردست ها

بیا زبان و کلام را در صندوقچه ای قدیمی بگذاریم و آن را قفل کنیم فقط برای روزهای مبادا

بیا دیگر حرف نزنیم،

نگاه؟

چشم ها، زبان قلب هایمان

و دست ها، انتقال حس عجیبی که این روزها گل داده است

نکند باغچه ی احساس، با غبار کلمات بیهوده، پژمرده و پر پر شود؟!


بیا دیگر صحبت هم نکنیم

بحث و گفتگو و مجادله و...

حتی عاشقانه ها را هم!

شاید این بار، شاخه های زندگی، کمی جان بگیرند و با هر بادی نلرزند، با هر طوفانی نشکنند و با هر رعد و برقی به بودنشان مشکوک نشوند...


در بزم زندگی، کودک بازیگوش آرامش، پشت هزار لحاف چهل تکه ی زمستانی مخفی شده،

هر چه می گردی بیشتر دور می شوی

بیشتر ناامید از یافتن و جست و جو

کودک بازیگوش آرامش، به افسانه ای بی بدیل می ماند

و افسانه ها همیشه تا حقیقت، فرسنگ ها فاصله دارند...


اصلا هر چه فکر می کنم می بینم همان بهتر که ما حرف نمی زنیم

و چیزی درونمان برای یک زندگی آرام و عاشقانه بی قراری می کند

و خدا می داند که تا کی متحیریم در بزم زندگی

بزمی بی آرامش

بزمی بی آسایش

بزمی تنها برای آزموده شدن

بزمی که جز رنج نیست و خداوند از خیلی وقت پیش گفته بوده که" لقد خلقنا الانسان فی کبد"....


دخترتنها

ماجرای آن دختر

هواللطیف...

گاهی نیاز دارم به نشستن  نگاه کردن...نگاه کردن و فکر کردن...فکر کردن و هیچ نگفتن...

گاهی خودم را به سکوتی سخت دعوت میکنم، باید هضم کنم که آدم ها و زندگی ها شبیه به همدیگر نیستند و کاش بقیه هم میتوانستند این را درک کنند... 


امروز دختری را دیدم که میان خانواده ی همسرش نشسته بود و دلش میخواست این صمیمیت میان خانواده خودش هم موج میزد... امروز اما دیدم که دخترک در دلش به حرف های مادر همسرش که میگفت ما مظلومیم، میخندید و دیدم که در دلش با خدایش حرف میزد و خدا بود که میگفت تو تنها نیستی و من به ذات الصدور عالمم!!

امروز آن دختر به من نگاه میکرد و من به کل زندگی اش! سرش را تکانی داد و من نیز، بلکه خیالش راحت بشود که تنها نیست و اگر هم هست، تنهایی خیلی هم بد نیست!

تنهایی بهتر از هزار بار میان جمع های عجیب و غریب بودن است، تنهایی خیلی خیلی دلپذیرتر از بودن با کسانی ست که حسرت ها و نداشته ها و از دست داده هایت را برات تداعی میکنند! 

آن دختر محو تقدیر بود و مات و مبهوت کارهای خدا... و نمی دانست که سهم او از زندگی چیست! 

من امروز دختری را به نظاره نشسته بودم که دلم میخواست او را با تمام وجود در آغوش بگیرم و آسوده اش کنم که خدا هست و خدا حواسش به همه چیز و همه کس هست...

خدا برای آن دختر تنها و غریبی که چیزی در دستانش ندارد جز عشق، راهی قرار داده که به زودی آن را می یاید و حالش بهتر از حال این روزهایش میشود...

خدا همه ی ما را دوست دارد و دختری که دیده بودمش را! 

و من حالا از سکوت به نظاره و از نظاره به نوشتن رسیده ام

شاید کلمات، مرحمی باشند بر تنهایی های عمیق دختری که هیچ گاه نتوانست به دیگران بفهماند زندگی با تمام درد و رنج هایش اما هدیه ی خداست و خدا مراقب همه ی بندگانش هست، حتی من و تو و آن دختری که این روزها زیاد میبینمش...

دنیای بی بها

هواللطیف...


اردیبهشت ها که می شود همه جا پُر از زیبایی و سرسبزی و برگ های جوان و سبزی های تر و تازه و گل های رنگارنگ و باران های بهاری می شود... اردیبهشت هر سال پُر بودم از کلاس و امتحان و استرس پایان ترم ها، امسال هم که دیگر کلاس و درسی نیست، درگیری های زندگی مرا از قدم زدن زیر باران بهاری و رفتن  و نشستن کنار گل های بهاری و لذت بردن از این هوا ، محروم ساخته...

هیچ گاه فکر نمی کردم زمانی بشود که زندگی ام را باید از صفر شروع کنم! و خودم پا به پای خیلی های دیگر تلاش کنم برای بهتر بودن و بهتر شدن... اما گاهی انتخاب ها، ما را به سمت و سویی جهت می دهند که حتی فکرش را هم نمی کردیم و گاهی باید تاوان انتخاب هایمان را بدهیم...

من اما یاد گرفته ام حتی اگر در جای کوچکی هم حبس شدم، در و دیوارهایش را نقاشی کنم، رنگ و رویی به سر تا پایش بکشم و آنجا را برای خودم آرامتر و قابل تحمل تر کنم...

خیلی وقت ها که باید با سختی های زندگی دست و پنجه نرم کنم، دلم میخواهد از رخوت بیرون بیایم و رها و آزاد مشغول کاری شوم و بدوم تا کمی آرام تر و با خیال راحت تر به زندگی ام ادامه دهم...

تنها چیزی که این روزها می دانم این است که نباید تسلیم شوم، گاهی حتی شاید خودم را له کنم، خودم را خسته و بی جان کنم، خودم را نادیده بگیرم اما نباید تسلیم شوم... من به حرمت همان خوبان عالم، انتخاب نموده ام، سخت یا آسان... نمی دانم فقط می دانم که باید تلاش کنم... باید آنقدر بدوم تا در کنار انتظاراتی که از من هست، بتوانم به خواسته ها و زندگی شخصی خودم هم برسم

این روزها انواع و اقسام افکار مختلف در ذهنم می چرخند، حتی خیلی از این  حرف ها، جملاتی می شوند و در اینجا نوشته می شوند اما بعد پاک می کنم، تمامشان را، فقط می دانم این روزها دلم نمی خواهد تحت هیچ شرایطی تسلیم شوم، شده از خودم، از خواسته هایم بگذرم اما نمیخواهم تسلیم شوم... شاید اینجا همان باشگاه استقامتی ست که می گویند، و این دنیا قرار نیست که محل استراحت باشد؛

خیلی وقت ها جملات مثبت را که میخواندم می گفتم شعار می دهند اما از یک زمانی به بعد گفتم حتما یک نفر در این دنیا این جمله به کارش آمده و به دردش خورده ، پس من هم دومین نفر باشم، وقتی می گویند اگر به سوی تو آجری انداختند با آن خانه بساز، بگذار این بار با تمام آجرها این کار را بکنم، لااقل از یک زمانی به بعد خودم ایمن می شوم و دیواری جلوی رویم را می گیرد که مرا از گزند زندگی نگاه می دارد...

سخت ترین اتفاقات، مَچ شدن با اخلاق و رفتاری ست که کاملا 180 درجه در جهت خلاف توست... این روزها آنقدر از خودم می گذرم تا نتیجه اش را ببینم، میخواهم کمی آرام تر از قبل باشم، راستش دنیا ارزش اینقدر جنگیدن و خواستن را ندارد.... سعی می کنم آنقدر این روزها آسان بگیرم و برایم هیچ چیز جز یک ایده و خواسته مهم نباشد که شاید خودم را در خودم برای همیشه گُم کنم! شاید بعد ها باید بیایم و به روزهایی که اینجا خودم را ثبت کرده بودم خیره شوم تا خود اصلی ام را بیابم

اما نمی دانم چرا ، شاید صبری که امسال از امام حسین و حضرت ابوالفضل خواستم ، کم کم درون من هویدا شده و نمی دانم تا کجا قرار است پیش برود!!!


به این نتیجه رسیده ام که این دنیا برای آدم های پُر از احساس و انرژی مثبت و حال خوب و امیدوار، جای قشنگی نیست، جای خوبی هم نیست، و آدمی باید خودش را کنترل کند، احساساتش را کنترل کند، تا بتواند با آدم های این زمانه که همگی ماشینی و به قول خودشان مدرن شده اند، زندگی کند...

شاعرها تنها در امانند چرا که حرف ها و احساساتشان را شعر می کنند و خودشان کمی آرام می شوند، ما اما که شعر هم بلد نیستیم و ردیف و قافیه نمی دانیم و از نوجوانی تا به الان فقط ماشین حساب به دست بوده ایم و ضرب و تقسیم و جمع و تفریق کرده ایم، باید خودمان را و احساساتمان را کنترل کنیم، به کسی حتی نزدیک ترین افراد زندگی مان هم زیادی محبت نکنیم! حتی اگر خیلی دوستشان دارم باید که نگوییم چرا که ظرف وجودی هر آدمی فرق می کند، گاهی آدمها، حتی عزیزترین و نزدیک ترین هایمان هم ظرفیت دانستن و فهمیدن این اصل و احساس را ندارند... و آنجاست که فاجعه رخ میدهد، توقع رخ می دهد، حال بد رخ می دهد و فقط آدمیست که نابود می شود...


من این روزها به کنترل عجیبی رسیده ام، شاید هم در راهم و دارم می رسم...

نمی دانم

نتیجه اش را نمیدانم

خوب یا بدش را هم نمیدانم

فقط هرآنچه که با عقل جور در می آید را می خواهم که عمل کنم

این روزها من،به قول کسی که می گفت: «آن دختری که از چشم هایش هم مهربانی می بارید،» به کنترل کننده ترین آدم این هستی تبدیل شده، به دختری که کاملا معمولی ست ... خیلی خیلی خیلی معمولی....

دختری که شاید از چشم هایش دیگر مهربانی نریزد و زبانش دیگر حرف های خوب و امیدوار کننده نزند، تنها در دلش همه را بقچه پیچ کرده تا مگر روزی آرمان شهری بیاید و بتواند راحت و رها و آزاد ، آنگونه که در رویاهای کودکی اش نقش بسته، به زندگی اش ادامه دهد، اگر اینجا هم نشد، قطعا دنیای دیگری هست که محبت از دیوارهایش سرازیر است و باران عشق بر سر مردمانش می بارد و حال همه یک جور عجیبی خوب است.... من ایمان دارم که دنیای قشنگ تری هست و اینجا را فقط به امید آنجا، تحمل می کنم و سعی می کنم که خوب بگذرد... سعی می کنم که از تمام توان و قدرتم استفاده کنم تا هیچ گاه عذاب وجدان نداشته باشم....


کاش او که باید، می آمد و ظهور می کرد... قطعا زمان او، زمان آن یگانه قرص قمر، آن عدالت خواه عدالت پرست، خیلی بهتر از حالا خواهد بود... و کاش آنقدر لایق باشم که زمان آمدنش را درک کنم....


خدایا کمکم کن...


http://kadonic.ir/wp-content/uploads/2018/02/119L.jpg