آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سنگ صبور

هواللطیف...

باید برای آمدن روزهای خوب دعا کنم

برای صبر بر سختی های زندگی

باید دعا کنم تا خدا مرا ببیند، بیاید و بنشیند و به حرف های دلم گوش کند،

گوش کند و گوش کند و گوش کند و بعد با خداوندی اش نور اجابت بر خاک نیازم بتاباند و بذر امیدم جوانه بزند...

من این روزها امیدم را گم کرده ام... در ناملایماتی که یکی پس از دیگری مرا به بند می کشند و مگر چقدر توان دارم؟

از جایی آمده بودم که پشتم به کوه گرم بود و خیالم راحت از درست شدن ها...

لای پنبه بزرگ شده بودم و بالشم از پر و تختم از مخمل...

طاقت این همه ناملایمتی را نداشتم... طاقت این همه سختی و مشکل

کوه گاهی کاه می شود و کاه گاهی به ناباوری کوه... و چه کوه کاذبی!!!

خسته ام

دلم می خواهد مدتی بخوابم و بعد کسی بیاید و مرا بیدار کند و بگوید بلند شو، نتیجه ی صبرت را دیدی...

اصلا این همه صبر و طاقت، نتیجه هم دارد؟!


راستش را بخواهی دلم سنگ صبور می خواهد

کسی باشد که مرا بی وقفه بشنود

کسی باشد که بدانم بی منت، زمانی از زندگی اش را برایم می گذارد

کسی باشد که مرا از این همه سکوت و افکار مشوش و تنهایی در بیاورد...


من این روزها امید کم آورده ام

امید را از کدام بازار می فروشند؟

سنگ صبور را؟

صبر را؟


بهار عشق

هواللطیف...

بهار آرام آرام در جان هایمان شکوفه زد، درخت های رابطه سبز شدند و آفتاب عشق هر روز بیشتر از قبل به برگ هایشان تابید...

خاک، مامن امن ریشه های زندگی بود

خاک، اعتقاد بود

خاک، ایمان بود

خاک، اعتماد به پروردگار بود

زندگی در لایه های ایمان محافظت شد، با اعتقاد جان گرفت و با اعتماد به پروردگارجاری شد...

باران، عاشقانه های لطیفی ست که بر گلبرگ های رابطه می چکد

باران، ناز و نوازش  دردانگی های زنیست که عشوه گری می کند

بهار، خود ِ زندگی ست

بهار، زنده شدنی دوباره از گل و لای مردگی ست

بهار، سر زدن از سرمایی استخوان سوز است و نوید تشعشعات آفتاب عشق، بر جان بی رمق زندگی

بهار بینهایت خوب  است

و من با شکوفه هایش کلمه می شوم و با برگ هایش ترانه می شوم و با بادهایش می رقصم و با باران هایش آواز می خوانم و در شور پر از شوق زیستنی رویایی غرق می شوم!

بهاری شدن را برای تمام عزیزانم و دوستانم و خودم آرزو می کنم...

خدای بهار بینهایت زیبا

منتظر خدایی های بهارانه ات هستیم

بر ما بتاب که تویی آفتاب عشق

بر ما ببار که تویی عاشقانه ترین نوای عشق

بر ما خدایی کن که تویی خدای عشق

Related image

به هوای تو من...

هواللطیف...

صدایی پخش می شود و فضا را پر از حال و هوایی عجیب و غریب می کند...

«به هوای تو من، تو خیال خودم، بی تو پرسه زدم...

منو برد به همان، شبی که به چشای تو زل می زدم...»

من را می برد به هوای خاطره ها... خاطره های دور و درازی که داشتم و گاهی چقدر دلم برای کسانی تنگ می شود که برهه ای از زندگی ام را رقم زده اند و یا در فصلی از زندگی ام آنقدر پررنگ حضور داشته اند که حالا نبودنشان انگار چیزی را کم دارد... گاهی دلم می خواهد رهای از زندگی و کارها و دغدغه ها و استرس پایان نامه و آینده و هزار فکر دیگر، فقط گوشه ای بنشینم و به آهنگی که دوست دارم گوش کنم و برای خودم در گذشته ای سیر کنم که اگر نبود، مسیر امروز من به اینجا نمی رسید...

خوشحالم که قبل از ازدواجم خاطره ای واقعی از هیچ مردی که بوده باشد و در چشم هایش زل زده باشم ندارم، خوشحالم که هرکسی بود در حد رسمیت خواستگاری و دوران آشنایی بود و چقدر خوشحالم که تمام آن هایی که قبل از او آمدند، نشد که بشود و رفتند به سوی تقدیرشان و چقدر خوب است که آدم تا قبل از ازدواجش خاطره ای واقعی با هیچ مردی نداشته باشد...

هرچند روزهایی همین جا، احساسات من هم درگیر اتفاقاتی شده بود که حالا بعد از این همه سال، آن ها را بازی های بچگانه ی شیرینی میبینم که خدا را شکر توانستم تاب بیاورم و آن روزهای سخت را بگذرانم و از بازی سرنوشت سربلند بیرون بیایم.

حالا خاطره هایم با مرد زندگی ام همان شبی ست که به چشم هایش برای اولین بار زل زدم و حس کردم که چقدر می توانم دوستش داشته باشم...

در میان دوستان و اطرافیانم کسانی بودند که دوست پسر داشتند و می گفتند حالا کو تا ازدواج! حالا عاشقی کن و جوانی کن! و من هیچ وقت نخواستم و خدا را شکر که خدا هم در مسیرم قرار نداد که خاطره ای بسازم!

حالا می توانم با خیال راحت به همان شبی فکر کنم که در خیابان رزمندگان بودیم و محمد هزاربار خیابان را می رفت و تقاطع را دور می زد و از من جواب می خواست... چقدر آن روزها خوب و شیرین و پر ازاسترس بودند... و چقدر هوایش را  دوست دارم


خواننده می خواند:

« من به دنیای تو با این احساس ناب عادت کردم، عادت کردم...

بعد از آن شب سرد هر نگاه تو را عبادت کردم...»

دوسال پیش همین روزها بود که درگیر شده بودم و باید به رفت و آمدهایم ادامه می دادم و داشتم حس می کردم که انگار این یکی با بقیه فرق دارد و چقدر دوست دارم که با او به همه جای شهر بروم...

آن شب سرد که از شب نشین برمیگشتیم و از سرما تا ده دقیقه هیچ کدام نمیتوانستیم هیچ حرفی بزنیم و من داشتم به نیم ساعت پیش فکر می کردم که در سالن شب نشین برای قرعه شی اسم هایمان را نوشتیم و چقدر مطمئن شده بودیم که این رابطه ادامه دارد! چرا که اسم هر دومان را نوشتیم و برای جایزه هایش نقشه کشیدیم... آن شب اولین بار بود که نامش را صدا زدم و در چشم هایش زل زدم و خیلی خوب تر از تمام جلسات قبل دیدمش...


گاهی در اثر اصطکاکات زندگی یادمان میرود روزهای خوبی داشتیم و حال و هوای خوبی که حاضر نبودیم با تمام دنیا عوضش کنیم، و شاید روزهای بد زندگی باید به همان روزهای خوب بازگردیم و یادمان بیاید که طرفمان کیست و کجای زندگی هم ایستاده ایم...


خواننده می خواند و دیگر غمگین می خواند و دلم میخواهد اینجاهای آهنگ جلو برود تا اینجا

«دل به تو دادم که غمم برهانی، نشوی تو همان کس که به درد بکشانی

کاش که شود باز که یه روز تو بیایی و بمانی...»

چقدر اینجای آهنگ را دوست دارم، ماندن و بودن و حرف از این ها زدن خوب است و پر از انرژی مثبت

بعضی از آهنگ ها هست که آدم باید فقط تا همان قسمت خوبش گوش کند و بقیه ی آهنگ را قطع کند، کاش اصلا خود خواننده همین کار را می کرد!


آهنگ ها و روزها و لحظه هایی هست که دلم میخواهد اینجا ثبت شوند.

شاید این آهنگ را برای چهلم دوست عزیزم شیوای نازنینم که حالا چهل روز است میان ما نیست، گوش دادم اما این قسمت هایش مرا یاد روزهای خوب خودم می اندازد

روزهایی که حالا نیاز به یادآوری اش دارم که غم الان مرا با خود ببرد به دوردست ها

خدای مهربانم، مهربانی ات همیشه شامل حالمان بوده و هست، من در آن آزمون های سخت زندگی ام که سربلند بیرون آمده ام، نتیجه اش را به خوبی دیده ام و حالا هم از تو می خواهم که از این آزمون جدید و سختم هم سربلند بیرون بیایم تا با هدیه های الهی ات حال دلم خوب شود...

کمکم کن

خدایی هایت بهترین اتفاق این عالم است

مهربانترینم

روزی که بخواهم به سوی تو بیایم، حتما با اشتیاقی بی وصف خواهم آمد

چرا که تو بهترینی و چه بخواهم جز آنکه در هوای تو باشم...

خدای جان جانانم

کمکم کن از هدیه های الهی ات مواظبت کنم، دلم را به تو می سپارم، تو نیز مواظب دل من باش

خدایی هایت را همیشه منتظرترینم...

همیشه

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRAGuH2w-erRl4X0ZdQKc_L9i236AF3-4zo0DBnXguHwfncZYwcPw

پی نوشت1: آهنگ به هوای تو از فرزاد فرخ

پی نوشت 2: ببخشید بابت تاخیر و نبودنم، پایان نامه ام شب و روزم را گرفته و کاش تمام می شد و راحت می شدم...

پی نوشت 3: چهلمین روز درگذشت شیوا بود... دلم به حال پدر و مادر و خواهر و برادرش غصه می خورد... دلم به حال ترنم دو ساله اشت غم دارد... دلم برای شوهرش که چقدر تنها شده، می گرید... خدایا خودت به همه شان صبری جمیل عطا کن که تاب بیاورند این تب سوزان را...

پی نوشت 4: فاتحه ای و صلواتی برای شیوای عزیزم لطفا بفرستید...

پی نوشت 5: کاش قدر تمام داده ها و نداده های خدا را بدانم... که در داده هایش رحمت و در نداده هایش حکمتی ست...

پی نوشت 6: یاد گرفته ام که زندگی ناگهان فرصت ها را از دست آدمی می قاپد! همدیگر را بیشتر از قبل دوست داشته باشیم...

راه صعب العبور عشق

هواللطیف...

این روزها تشنه ام

تشنه ی صحن و سرایش

تشنه ی راه و شمردن عمودها 

غروب ها، در تکاپوی جستن موکبی که بتوان ذره ای استراحت نمود

تشنه ام

تشنه ی نیمه شب ها و راه افتادن و پیاده روی را با خواندن عاشورا و یس و آل یس آغاز نمودن...

و هزاران آرزو و دعایی که با هر قدم که برمیداشتم به خدایم می گفتم

یادش بخیر روز اربعین که گوشه ای از بین الحرمین خودمان را جا دادیم و نمی توانستیم از شدت جمعیت حرکت کنیم!

چقدر با امام حسین علیه السلام حرف زدم... چقدر از او خیلی چیزهایی را خواستم که حالا به کمی از آن ها رسیده ام و به خیلی هایش نه...

یادم هست گفتم که مرا هر ساله روانه ی این راه پر از عشق کنید...

اما

انگار همان یک بار بود ...

این روزها دوستانم حلالیت می طلبند و روانه ی کرب و بلا و نجف و آن راه عجیب و غریب می شوند...

و من چقددددر تشنه ام

جرعه ای زیارت می خواهم

قطره ای نگاه

دلم می خواهد خاک پای تمام زائرانی باشم که دعوت شده اند...

کاش نوبت به دعوت ما هم میرسید...

کاش

نگاهی...

کاش...

https://newskala.ir/wp-content/uploads/2018/10/%D8%B1%D8%A7%D9%87%D9%86%D9%85%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%B1%D9%88%DB%8C-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9%DB%8C%D9%86.jpg


اگر هر کدومتون امسال عازم کربلا بودین، خیلی خیلی خیلی یاد ما هم باشین.... خیلیییییی....

اولین شب آرامش ما به وقت 10 شهریور ماه

هواللطیف...


اولین پست در خانه ی جدید دوتاییمان:)


حالا که تقریبا یک ماه از خیلی وقایع بد و خوب تدارکات عروسی گذشته و من در خانه ی خودم اولین پستم را می نویسم، به این فکر می کنم که یک ماه پیش، جایی که نشسته ام برایم محال شده بود... اواخر مرداد ماه و اوایل شهریور یکی از بدترین دوران عقدم بود... دورانی که پُر از اختلاف و دعوا و کشمکش و اذیت و لجبازی و نشدن ها و خستگی ها بود... شاید تنها کسی باشم که تا چند روز قبل از عروسی، نمی دانستم اصلا این ازدواج به سرانجام می رسد یا نه!!!! این خیلی حرف عجیب و غریبی ست اما دم دم های عروسی ، همه به جان هم افتاده بودند و کلی دعوا و اختلاف پیش آمد و یکی می گفت دختر نمی دهم و آن یکی می گفت جهاز نمیخوام و دیگری می گفت جهاز نمی برم و آن دیگری می گفت عروسی نمی گیرم و خلاصه که بدترین روزهای عمرم را سپری می کردم... پر از گریه و اشک و آه! از طرفی حرف مردم و سوال و جواب هایشان که پس کی عروسی  میکنید؟! و این ها همه مزید بر علت شده بود که فکر و ذهن و ا عصاب و روان و جسمم به قدری خسته باشد که حد نداشت....


اوایل شهریور ماه بود، با هر ترفندی بود محمد راضی شد که به مسافرت برویم و جهاز بیاید و بقیه در غیاب ما بقیه اش را بچینند! جهازی که نه مبلمانش آمده بود و نه تختخوابش و نه ویترینش!! 

فارق از تمام دعوا و جنگ و جدل ها، 5 شهریور ماه بود که با غر و لند و حرف های خاله زنکی همه، راهی کیش شدیم... با کل رفت و آمدش 4 روز بیشتر نبود اما آن 4 روز، تمام جان خسته مان التیام گرفت... دور شده بودیم از هیاهو و حرف و حدیث های بقیه... لحظه ای که در هواپیما نشسته بودیم و از زمین اصفهان بلند شده بود و داشت به کیش نزدیک و نزدیک تر می شد، انگار تمام هستی را به من می دادند... باید از شهری که آدم هایش خیلی خیلی زیاد مرا اذیت کرده بودند دور می شدم...

آن 4 روز با تمام هوای شرجی و گرمش اما جز بهترین روزهایم بود... باید تمام اتفاقات تا یکی دو روز قبلش را به آب ها می سپردم و به خانه می آمدم... عید غدیر امسال نتوانستم در جشنی که با دوستانمان گرفته بودیم شرکت کنم اما به جایش به ماه عسلی رفته بودم که فقط 4 روز بود...

روز بعدی که برگشتیم، غروب به تالاررستورانی رفتیم که نزدیک خانه مان بود و پس از خوردن شام روانه ی خانه ی جدیدمان شدیم... عروسی به این سادگی هیچ وقت در تخیلاتم هم نمی گنجید اما زندگی و دست تقدیر با آدمی کارهایی می کند که فکرش را هم نمی کنی...

همیشه در تخیلاتم، عقد و عروسی مجلل و بزرگی را تصور می کردم، مثل همه ی کسانی که اطراف ما هستند و اینگونه به خانه بخت رفته اند، اما عروسی ام به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد و حتی خانه ای که ساده بود و هنوز مبلمان و تخت و خیلی چیزهایمان آماده نشده بود:دی

بله ای که 5 اسفند ماه 95 در حرم امام رضا علیه السلام گفته بودم بالاخره 10 شهریور 97 به سرانجام رسید و به عروسی مبدل شد...

حالا که سه هفته و چند روز است عروسی کرده ایم و با آن ترس هایی که گفته بودم روبرو شدم و با همه شان مقابله کردم، آمده ام که بگویم زندگی با همین سختی هایش شیرین است... و بالاخره به قول شعار مجله موفقیت دکتر حلت که از دبیرستان تا به الان زمزمه کرده ام: یک روزی یک جایی یک جوری یک کسی، صبر داشته باش.... صبر داشته باش...

خدایم اولین شب آرامش وعده داده شدم را به من چشاند... و در پست قبلم از او خواسته بودم و به وعده اش رسیدم...

شاید دلم میخواست در سن کمتری این آرامش را تجربه می نمودم اما همین حالا هم خوب است و خدا را شکر به پاس این روزها...

روزهایی که دغدغه هایم رنگ و بوی دیگری گرفته... شاید می توانم بگویم سخت تر از دوران مجردی و حتی دوران عقدم شده... اما شیرین است و پُر امید

همیشه خانه ای را تصور می کردم که پر از وسایلی باشد به سلیقه ی خودم که دوستشان داشته باشم و زندگی کنم، هر چند با تصوراتم کمی فاصله دارد اما همین هم خوب است و حالا که کمی مکث می کنم و به در و دیوارهایش می نگرم، خدایم را شکر می کنم برای هر آنچه که داده و هر آنچه که به حکمت خویش نداده است.


در دو پست قبل تر هم گفتم که زندگی مشترک، آن رویای عاشقانه ی درون فیلم و عکس ها نیست، اما باید بلد باشی که خوب زندگی کنی و افسار زندگی ات را چگونه در دستت کنترل کنی! همیشه فکر می کردم زندگی مشترک مثل همان است که درون فیلم هاست، خوشبختی محض، حال خوش همیشه، عشق و محبت و آرامشی بی وصف و بی پایان، اما جز خواب و خیالی بچگانه چیزی بیش نبود... زندگی اصلا به خوبی و بدی، بالا و پایین هایش، حال خوب و بدش، آرامش و ناآرامی هایش معنا پیدا می کند. آرامش و خوشبختی و عشق و محبت هست اما در مقابلش تلاطم و حس بد و روزهای سخت و بی مهری هم گنجانده شده است. من حالا آنقدر بزرگ شده ام که این ها را درک می کنم و واقع گرایانه به زندگی می نگرم. از رویاهایم کمی دست کشیده ام و در دنیای واقعی با آدم های واقعی، کاملا واقع گرایانه زندگی می کنم، هرچند خوشبین! چون اگر بدبین باشم آتش به زندگی خودم و خودم و همسرم و عزیزانم می زنم، دلم نمیخواهد خیلی از حقیقت ها را بدانم، آدمی هر چه بداند بیشتر اذیت می شود! بنابراین خیلی وقت ها جلوی کنجکاوی ها و بدنگری هایم را می گیرم و خوشبینانه به جلو می روم...


راهی را شروع کرده ام که نیاز به بزرگ شدن و بزرگ بودن و عقل و درایت دارد. و زندگی همه ی اینها با چاشنی عشق و محبت است. در این راه می دانم که خدای مهربانم تنهایم نمی گذارد... می دانم که هوایم را دارد، حتی اگر من نفهمم و ندانم و حضورش را حس نکنم اما می دانم که هست...

برای کنار آمدن با حس های ناشناخته ی ناشی از رفتن به خانه ی جدید و زیر یک سقف بودن، نیاز به زمان دارم... حالا نسبت به سه هفته ی پیش خیلی خیلی بهتر شده ام اما حس می کنم باز هم نیاز به زمان بیشتری دارم برای هضم این قضیه! چرا که من یک ماه پیش این وقت ها نمی دانستم یک ماه دیگر کجایم! چه کار می کنم! اصلا تکلیفم چه می شود!

برای همین نیاز به این زمان، برای من با شرایطی که داشتم و دارم طبیعی ست...

و خدا کمکم می کند همینطور که تا الان معجزه ها و کمک هایش را فراوان دیده ام...

خدای مهربانم

خدایی هایت همیشه شامل حالم شده، حتی وقت هایی که خلاف نظر و عقیده ام عمل نموده ای و برایم خواسته ای...

پس خدایی هایت را همیشه خدایی کن برایم که تو بهترینی و من بنده ی حقیر تو....

مهربانی هایت را بر زندگی مان سرازیر کن...

باران عشق و محبتی روزافزون را

جسمی قوی و توانمند به هر دو مان را

روح و روانی آرام و آسوده

و دلی که قرص باشد به تو، به بودنت، بودن تو و بهترین های عالمت... همان ها که نورند و نورخدایند... همان ها که نورشان بر زندگی هایمان غوغا می کند، همان ها که نگاهشان معجزه می کند... همان ها که حجت تواند بر روی زمین و چقدر دوستت دارم که چنین آدم های خوبی را برای راهنمایی ما فرستاده ای

خدای مهربانم بی نهایت دوستت دارم و همچنان و همیشه منتظر خدایی هایت برای خودم و دوستانم و عزیزانم و... هستم...