آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سی و نهمین: دعوتی از جنس نور

هواللطیف...


السلام علیک یا اباصالح المهدی


کافیست این عبارت سبز رنگ را بر فراز خیابانی ببینی که منتهی می شود به پنج گنبد فیروزه ای...

اصلا حس عجیبیست این خیابان، ساختنش، هر چه به جلو می روی انگار در دل مسجد جمکران فرود می آیی تاااا می رسی به میدان انتظار...


زیباترین نامی ست که می توانسته اند بر میدان ورودی مسجدتان بگذارند مولای من...


سلام

سلامی به سبزی همان المهدی بزرگ درون میدان انتظار

سلامی به ابهت فیروزه ای گنبدتان...

سلامی به صحن و سرای مسجدتان

عجب صفایی دارد این حیاط... و نماز خواندن زیر سقف آسمان و بر روی سنگفرش های فرشی که تو را به عرش می رساند...

همیشه از بدو ورود، سرم پایین است و به پاها می نگرم... به تند و آهسته رفتنشان، به مردانه و زنانه بودنشان...

به

به تنها و دونفره رفتنشان حتی...


چرا که دو پای تنهای نورانی با عظمت که چشم هایم را میخکوب خودشان کنند، حتما پاهای مبارک شماست و چقدر دلم میخواهد جای جای این حیاط عظیم را بوسه زنم تا بالاخره جایی، روی سنگی، رد پایی از شما مانده باشد و خاک پایتان را توتیای چشم های مانده به راهم کنم...


دیروز اربعین بود و این روزها تمام ِ خودم را کُشتم تا در کرب و بلا باشم و نشد...

به شما پناه آوردم و درست روز اربعین مرا میهمان مسجدو بارگاه مقدستان نمودید و حالم کمی به اندازه ی تمام بین الحرمین خوب شد...

دم دم های ظهر که به قم رسیدیم و در خیل عظیم عزاداران جد بزرگوارتان سید و سالار شهدان، ارباب مهربانمان گم شدیم، خودم را در بین الحرمینی می دیدم که شب و روز تمام این دنیای مجازی را می گردم تا عکس جدیدتری از آن بیابم و دلم آرام و قرارگیرد... تمام عود وسنج ها و طبل و دهل ها ، تمام زنجیرهایی که تا آسمان می رفت... تمام حسین من بیا و این دل مرا با خود ببرها... مرا در ازدحام عاشقانی جای داده بود و شما دعوتم نمودید و چقدر خوشحالم که بالاخره میان جمعه نوشت هایم این بار و امسال، مرا دعوت نمودید و چه خوشا به سعادتم که پس از چند سال جمکرانتان را دوباره نفس کشیدم و در هوایش هوایی ِ شما شدم و عاشقانه هایم را نثار حضور مقدستان نمودم...


شما که غروب اربعین میان عزاداران حسین، در بین الحرمین سینه می زدید و می دانم آن لحظه های غروب نارنجی و زرد و آبی و ارغوانی جمکران که صدایتان زدم همین جاها هم بودید و شما همه جا هستید و منی که به میهمانی تان آمده بودم را چه خوب میزبان شدید مهدی جانم....


دیروز بین الحرمین نبودم و دستم به شش گوشه ی مهربان ارباب نرسید و در غرفه های ابوالفضل العباس گم نشدم،

اما

در دعوتی گم شدم که برایم محال شده بود

و حالا درست پس از سی و نهمین جمعه از سالی که تند و تند و تند گذشت، راهی دیار دوست شدم و اربعینم در حیاط فیروزه ای جمکران به غروب نشست....


کاش اربعین سال دیگر

خودتان جای آن مداح ایستاده باشید

و با شما

اربعینمان

در آن مسجد باصفا

به غروب بنشیند...

نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



شُکر خدای مهربانم

شکر برای بودنت

برای عشقی که در دل هایمان به امانت گذاشته ای

برای شیفتگی در راه اهل بیت علیهم السلام...

برای شیدایی در راه امام حی و حاضرمان مهدی فاطمه...


شکر خدای مهربانم

و این روزها زیاد می خوانم که:



 * رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ *


سی و هشتمین: پس چرا هنوز اینجایم....

هواللطیف...


کافی ست بداند معشوق کجاست!

می شتابد

عاشق

با سر و پا

به سویش!


و این روزها که همه می گویند صد در صد!! داشته باش آقا! صد در صد! شما با پای پیاده، رهسپار کربلایید...


پس من این جا چکار می کنم؟

هنوز در خانه مانده ام؟!!!


حالا که احتمال بودنتان در راه نجف به کرب و بلا به 1 رسیده و این یعنی یقین! یعنی فرای احتمال! یعنی اطمینان به بودن 100 در 100 تان و من هنوز دست دست می کنم...

دلم را خوش کرده ام به اینجا ماندن و با دل! راهی راه دوست شدن


شمااااااااااااااااااا آنجایید و همین بس مرا که بشتابم به سر منزل مقصود


خدایااااا مگر من ادعای عاشقی نکرده بودم

پس چرا هنوز اینجایم و به سوی او نمی شتابم؟؟؟


چرا همان روز پنج شنبه که گفته بودند جای خالی هست، با سر نرفته بودم تا راهی که امامم آنجاست و جای جایش زنده به گام های مبارکش شده و کاش آمده بودم و رفته بودم تا سر منزل عشق....



نمی توانم رد بشوم از این جمله از این حرف از این ادعا از این اطمینان

که شما

شما مهدی جانم

100 در 100 زائر کوی حسین گشته اید

با پای پیاده

و من که سال هاست می گویم کجایید آقا تا بشتابم به سویتان...

حالا که میدانم، چرا نمی شتااااااااااااابم!!؟؟؟


آخ که ماندم و روزهاست که یکی یکی دارند خداحافظی می کنند و به احتمال ِتمام ِآدم های آن جاده می توانند که شما را ببینند...

و من بی سر و سامان

اینجا

مانده ام و به حال خودم زار می زنم....



مهدی جانم

مولای خوبی های همیشه ام...


دلم تنگ شده

بی مقدمه گویی هایم را بگذارید به حساب دل تنگم... به حساب چشمانی که از ندیدنتان می سوزند و هر روز بیشتر از دیروز دردشان بر وجودم سیطره می کند....

بگذارید به حساب پاهایی که لیاقت آمدن نداشتند

و دلی که لایق حضور...

بگذارید به حساب جا ماندم اینجا


و دلتنگی

که جان و جهانم را گرفته و جز به دیدار یار، تسلی نمیابد...


مهدی جانم

آقای همیشه مهربانم

صاحب عزای این روزهای غمین به داغ جدتان حسین

به حق زینبتان

به حق رقیه بانوی کوچکتان

به حق اسرای کرب و بلایتان


بیایید

و برایمان دعا کنید

همانی بشویم که شما می خواهید


تا

شاید

روزی

سالی

اربعینی

همسفر شما شویم

با عشق

در راه عشق

در وادی عشق

و رو به سوی عشق



می شود مولایم

برایمان

برای تمام دل هایی که ماندند

و دل هایی که رفتند

و پاهایی که ماندند

و پاهایی که رفتند

دعا کنید

که هر سال

هر سال

اربعین

کرب و بلا

بین الحرمین

لبیک گویان

در رکاب شما باشیم مهدی جان؟



جان و جهانم به فدایتان تمام هستی ِ قلب هایمان

                                                                            مهدی جان


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین

سزای کسی که چله نمی گیرد

سزای کسی که چله نشینی هایش به چله نمی رسند

سزای سهل انگاری های دلی که دارد میمیرد

همین جا ماندن هاست

همین نرفتن ها

همین من

که اینجایم

و نمی دانم

چرا

چطور

چگونه

هنوز

زنده ام

هنوز

نفس می کشم!!!


http://www.axgig.com/images/89197116441983461612.jpg



سی و هفتمین: آقایی که شما باشید...

هواللطیف...


در این تلاطم جانفرسا، کسی کم است...

کسی که همه چیز را می داند و تو را سرزنش نمی کند

کسی که به او اعتماد مطلق داری و دلت قرص است به بودنش

کسی که راهنمای راه راستی باشد که به دنبالش در به در ِ کوچه و خیابان های زندگی شده ای

کسی که معصومیتش چراغ زیستنت گردد و تمام شود این ظلمانی محض بی فروغ...

کسی که همیشه باشد و از نبودن و نداشتنش دلهره به جان و تن و روحت نیفتد...


آری

در این روزها کسی کم است که باید بیاید

که نجات بخش باشد

و دوستش داشته باشیم

و دوستمان داشته باشد

و بودنش برایمان مهم باشد

و بودنمان برایش مهم باشد


آری...


این روزها کسی کم است...


آقایی که شما باشید کم است و با تمام وجود جای خالی تان را حس می کنم، می بینم، لمس می کنم، می شنوم و می ترسم...


سلام مولای مهربانم

سلام مهربان ِ همیشه ام

سلام مهدی جانم


آری آقا جان

گاه به ترس می رسم  اما همین که به شما و حس حضورتان فکر می کنم، آرام می شوم...

به یقین ِ بودنتان که می رسم، جانم جانی دوباره می گیرد و به راهی که راه شماست می اندیشد...


مهدی جان

در پناه ِ شما بودن، حس عمیق ِ زیستنی هدفمند را در من به وجود می آورد...

هدفی که راهنمایش شمایید و دلم قرص است که تا انتهای راه را چشم بسته می دانید...

به بزرگی تان تکیه می کنم و به بودنتان افتخار

به داشتنتان سرافرازم و به عشقتان نفس می کشم...


هنوز هم می گویم


خسته ام

بی پناهی ها را فهمیده ام


پناهم باشید که چاره ای جز سکوت ندارم...




چقدر حرف پنهان است میان همین چند جمله که دارند تکرار می شوند...


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین

سی و ششمین: پناه بی پناهی هامان باشید....

هواللطیف...


پناه بی پناهی هایید و ما تنها به ولایت شما مومنیم و چنگ زده به ریسمان محکم امامت شماییم مولایم


پناه بودن حکایت غریب ِ روزهای بی کسی ست! و دنیا نبود ِ شما را کم دارد و سردرگم! به دنبال همه چیز می گردد و نمی رسد

کاش همه بسیج می شدیم و به دنبال شما از خانه و کاشانه و کار و زندگی و درس هایمان می زدیم

اما

آوارگی، رسم انتظار است، یا ماندن و خوب ِ خوب زیستن؟


دل، گاه هوس آوارگی می کند و می خواهد سر به کوه و بیابان ها بگذارد و تمام منطق دنیا حریفش نمی شود

و شاید حالا دل من به آنجا رسیده که همه چیز برایش تنگ شده...


خســــــــته شده...


با تمام علمی که دارد و می داند که خوب زیستن راه و رسم آماده شدن برای آمدن شماست اما خسته ام

شاید از زیستن هایی که مرا شبیه همین ربات های باتری خور کرده که باتری اش هم رو به پایان است


بی پناه شده

و شاید تازه بی پناهی هایش را فهمیده...


بیشتر از نیازش، ظرفیت وجودی اش، علم و دانشش، و دلش فهمیده...


و شما پناه بی پناهی های مایید مولایم...


مهدی جان

آقای مهربانم...

مهربان ِ همیشه ام

سلام...


از آن هفته هاییست که دلتنگی کار دستم داده و سلام ها یادم رفته...


پناه ِ من شمایید و اگر شما نبودید که حالا سر به همان بیابان ها می گذاشتم...

گاه هزار حرف نگفته در سینه ام حبس می شود و دیگر طاقت از کفم می رود... شبیه حالا که انبوه کارهایم را یکباره زمین گذاشتم و آمدم تا اینجا

باید سرریز می شدند... باید از شما می گفتم... باید با شما حرف میزدم...


حرف هایم دیگر جمعه و شنبه و پنج شنبه ندارد... حالا هر بار که دلم پر می کشد و بی تاب می شوم به سوی شما پر می کشم... شاید صبح باشد شاید ظهر و غروب و حتی نیمه های شب!

شاید شنبه و شاید یکشنبه و شاید سه شنبه وجمعه حتی


تنها می دانم که به معنای بی پناهی پی برده ام در این دنیای سردرگم ِ پیچ در پیچ ِ آدمیانی که پیوسته می دوند و گرد خویش می چرخند...

شاید کم اند انسان هایی که از این گردونه ی گردنده خود را فراتر دیده اند و هر روز به شما قدری نزدیک تر می شوند و زندگی خطی هدفداری را طی می کنند...

و کاش ما از همان انسان ها باشیم

دغدغه مند شویم

سخت است


و خدا خود فرموده لقد خلقنا الانسان فی کبد...

و هر روز سخت تر


دغدغه سختی می آورد و

سختی، گاه، خستگی...


خسته ام...

بی پناهی ها را فهمیده ام


پناهم باشید که خودتان می دانید چاره ای جز سکوت ندارم....




نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


پی نوشت:

پنج شنبه را باید بگویم... هنوز سیر نمی شوم از یادش! و چقدر خدایم را شاکرم که پس از سال ها خواستن و گریستن مرا به راهی دعوت نموده و هر روز مسیری را برایم می گشاید که خودم می مانم! از این همه خدایی هایش می مانم و شبیه غروب پنج شنبه که به همان آسمان و غروب شدنش می نگریستم و درختانی که سبزی شان را هنوز حفظ کرده بودند و با اشک، با التماس، با تمنا از خدایم خواستم که این جلسات، این راه، این دورهم بودن ها، این غروب شدن های آنجا، تمام نشوند...

ربنا لا تزق قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه ، انک انت الوهاب....


پروردگارا نلغزان قلب های ما را بعد از اینکه هدایتمان کردی....



راستی پنج شنبه های جدیدی که حالا از این هفته شروع شد را هم نگفتم! و حتی اصفهان گردی در اوج ترافیک خواجو و بزرگمهر و شیخ صدوق و میر و نظر و خلاصه تابیدن دور دنیا و گم کردن استادمان و خنده های بچه ها و تجربه ی جدیدی که در پس روزهای راننده بودنم داشتم! و خوب شروعی بود برای رفتن به اولین جلسه ی کلاس های دکتر هزار

کاش بشود و دوباره بتوانم بروم...

باید ثبت شوند تا سال دیگر و سال های دیگر قوت قلب این روزهایم شوند... تا اگر روزی مُردم، توشه ام به قدر تمام این ساعاتی که در راه شما می گذرند پر باشد و اینجا را نشان خدایم دهم و خیالم برای آینده های دور راحت باشد...


باید اتفاقاتی در برهه هایی از زندگی ثبت شوند


برای بزرگ تر شدن


برای فهمیدن ِ بزرگ تر شدن


و چقدر از ابتدای اولین سلام ِ اینجا، در این چهارسال و چندماهی که می گذرد، 


بزرگ تر شده ام...

                            عمیق تر...

                                              و حتی خسته تر...



سی و پنجمین: برکت ِ زندگی ام باشید...

هواللطیف...


انگار نمی شود و من تمامی روزهایی که از جمعه می گذرند را باور کنید که یک به یک می شمارم و با شما آغاز می کنم، سلام می گویم و به همگان یاد می دهم که سلامتان گویند مولایم!

اما...

اما اینجا انگار نمی شود...

دوباره جمعه ام به پنج شنبه رسیده و شرمسار حضور خدایی شما شده ام که این روزها کجا بودم!


باور کنید آمدم! و نشد! نشد که بنویسم و...

نشد که اینگونه، کمی فراتر از درددل های عاشقانه با شما سخن بگویم...



سلام مهدی جانم...

سلام به پیشگاه مقدستان که می دانم جواب سلامم را حتی پس از تمام این تاخیرها هم می دهید...

شما مولای مهربانی هایید و من حقیر و از پا افتاده...

شما سرور و سالار مایید و من بی کس و تنها مانده...


شما صاحب زمانید... همین روزهایی که داریم نفس می کشیم و راستش را بخواهید آقا جان، روزها و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه هایم بی برکت شده...

بی برکت...

و خسته ام از دویدن ها و نرسیدن ها... و شاید بهتر است بگویم به موقع نرسیدن ها مثل همین حالا که در ساعات آخر این هفته آمده ام و حرف هایم را آورده ام...

و چه خوش خیالم من... !!!

قبولم می کنید مهربان ِ همیشه؟؟؟


کاش برایم دعا می کردید... برای بابرکت شدن لحظه هایم... برای رسیدن به اموری که می دانید چقدر این روزها برایم مهم شده...

برای نوشتن ها..... نوشتن هایی که از دلم می آید و چقدر دلم برای اینجا برای نوشتن و حرف زدن با شما تنگ شده بود...

کاش برایم دعا می کردید مولایم...

که زندگی ام بابرکت شود

لحظه هایم بابرکت شود

ساعت های عمری که مثل برق و باد دارد می گذرد، با برکت شود


و بتوانم در راه شما و خاندان مطهرتان کاری کنم و گامی بردارم...

این لطف ها را مولایم

این فیض هایی چون امشب و اولین جلسه ای که هفته ها بود منتظر رفتنش بودم را از من و ما و بقیه نگیرید...

 ما بودیم و دکتر هزار و همان خانه ی محشر سراسر نور و خدا و شما....


که چقدر امشب بودید... و دلم می خواهد فردا بنویسم که شما را حس کردم و جاری شدم...

به قدر تمامی جویبارهایی که تمامی ندارند دلتنگم...

به قدر تمام چشم هایی که چشمه ی اشکند و خشک شدنی در کارشان نیست، حضورتان را در محافلی چون امشب، با تمام بند بند وجودم حس می کنم...


باشد بقیه اش برای فردایی که خواهد آمد و اگر خدا بخواهد چشم هایمان به ظهورتان، مزین می گردد...



آقای من...


برکت ِ لحظه های زیستنم باشید....



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَ

ج

نایت اسکین



پاورقی احوالاتم:


چقدر به تمام روزهای پاییزی که می گذرند، مدیونم!

و واژه هایم

و احساساتم

و دلم

پشت در مانده و

من

زندانبان ِ تمام ِاحساسات ِ ناب ِ دخترانه ام شده ام...