آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بغضی که فروماند...

هواللطیف...


بگذار با تو از غم غروب جمعه ای بگویم که تنها روانه ی شهری بزرگ بودم!

اینجا حکایت دلدادگی فرق می کند

میان راه، تنها، رهسپار جاده های انتظاری

در غم ارغوانی غروب آدینه ای گُمی که تنها جلوه ی جمال ِ مقصد، سختی راه را برایت هموار می سازد...

آهی کشیدم از ته دلم!

و رفته بودم تا دل ِ یک بغض! بغضی که فرو می ماند و باید می دیدمش...

باید داستان انار را می شنیدم

دربی که آتش می زدند را

تاریک روشن ازدحام نامردانگی ها را

باید در قرمزی اش جان میدادم و با سبز ِ نگاهش زندگی می یافتم...


آری

تمام غم غربت ِ جمعه ها را در دلم حبس کرده بودم

و یک ساعت تمام راه رفته بودم تا آنجا که باید...


آقای غریبم...

چقدر سخت است

غروب جمعه باشد و

همه سر در خانه های خودشان فروبرده باشند

و در ماشین ها با خانواده هایشان

اما

هیچ کس

هیچ نگاهی

هیچ دلی

شما را طلب نکند...


می دانی چیست!؟

گاهی باید تنهایی هایی عمیق را بچشی! تا لمس کنی قطره ای کوچک از دریای غم ِ پدر غریبت را...


سلام پدر مهربانم...

سلام مهدی جانم...

چه دردی دارد غروب جمعه به شب برسد و

من همچنان در جاده ها، تنهای تنها، آواره باشم و

به شما نرسم....


حکمت این روزها هم شاید همین باشد...



کاش ته ِ تمام ِ تنهایی ها،

ته ِ تمام ِ غربت ها

وصال باشد و وصال باشد و وصال


شبیه ِ شبی که جمعه بود و غروب شده بود و من آواره ی جاده ها

تنهای تنها

تا به مقصد رسیده بودم و

وصال شاید...



http://persian-star.net/1392/8/17/SunSet/SunSet_Persian-Star.org_32.jpg



نگاه کن که من چو ماه گشته ام!

هواللطیف...


یادت هست حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود، دو روز پیش، همین جا گفته بودم که منتظر فردایم و همین لحظه هایش! آخر قرار تازه ای با ماه داشتم... اما نمی دانستم، نمی دانستم که مهربانی مرا در خود غوطه ور خواهد ساخت و قرارها جلو خواهند رفت و من از ساعت 12 ظهر جایی خواهم بود که ریشه در همان اشک های بهمن ماه و نرفتن آن مشهد دارد.... نمی دانستم خواهر بلافصل امام رضا علیه السلام مرا، این کمترین را، دعوت خواهند نمود و همه چیز مهیا خواهد شد، هرچند سخت! هر چند با نگفتن تمام حقیقت ها! اما دیروز درست سر نماز جماعت ظهر رسیده بودم و قرارم با ماه آغاز شده بود... از همان لحظه ها با همان دلهره ای که به جانم افتاده بود و روانه ی میهمان خانه ی حضرت شدیم...

تا به حال به میهمان خانه ی امام رضا نرفته ام و غذای حضرت را آن جا نخورده ام

و شاید یکی از آرزوهایم هم باشد که از آن ژتون ها داشته باشم و بروم در میهمان خانه شان بنشینم و تا دانه ی آخر غذایم را بخورم...


اما دیروز خواهرشان سنگ تمام گذاشتند... خواهری که تا به حال به دیدارشان نرفته بودم، اینگونه حتی قبل از زیارت ما را به میهمان خانه شان دعوت کرده بودند و ناهار خوردیم...


شاید دیروز و آن جا بودنم کمی سخت بود و کمی پر پیچ و خم و با دلهره اما

اما

شده بود و همان لحظه ها بود که به سمانه و محدثه گفته بودم که چقدر حس خوبی دارم از اینکه حالا اینجاییم....

سمانه گفته بود از مهربانی امام زمانمان است و بانو، که نگاه کن، تو بیا، تو برای ما باش؛ ما به تو غذا هم می دهیم...


نمی شود وصف نمود لحظه هایی را که آنجا بودم و قول دادم که بیشتر بروم... هرچند از آن جاهاییست که خودم هم نباید بفهمم و بویی ببرم که رفته ام! چه برسد به آن ها که همین حوالی هایند...


http://rasekhoon.net/userfiles/Article/1389/10%20mehr/03/m11411%20(2).jpg


راستش را بخواهی تمام دیروزم به یک جمله رفته بود... من خواسته بودم افتخار را، و او گفته بود که مادرش به او افتخار می کند و من اشک شده بودم و تمام عصر را که روی سن بود و حرف می زد گریسته بودم و قسم داده بودم مادر مهربانی ها را به دستگیریشان...

کاش کسی بود تا حرف هایم را ذره ذره استشام می کرد... شاید حتی دلش می سوخت و یا تعجب می نمود اما

اما

این حکایت روزهاییست که تمام لحظه هایم را فدا کرده ام و از آن سو مورد افتخار که واقع نمی شوم هیچ، با جبهه ای از حرف های سرد و تلخ و آزاردهنده مواجهم...


راستی چقدر دلم افتخار کردن می خواست

اینکه مادر من هم مثل مادر او به من افتخار می کرد...


بگذریم...


همین که مادرحقیقیمان به ما افتخار کنند برای تمام دین و دنیایمان بس...


راستی بانوی ماهتاب... مهربان یاس ِ کبود ِ علی

دست هامان خالیست و هیچ کاری برای شما نکرده ایم... تنها برچسب خادمة فاطمه را بر سینه هایمان چسبانیده ایم... می شود یاریمان کنید در یاری رساندنتان؟ می شود به ما هم افتخار کنید؟ تا دل من هم شاد بشود مانند دل او که می گفت دیروز مادرش به او افتخار می کند...


دیروز یک جور عجیبی خوب شده بود و آن شور عربی که اولین بار بود لمسش می نمودم و آن لحظه های سینه زنی به سبکی تازه که ندیده بودم و آن زجه ها که از گلویم رخت بربستند و رها شدند و تا آسمان ها رفتند و دست و پاهایی که در راه شما کبود شدند و چقدر بانو جان چقدر شما مهربانید و امسال لطفتان را بر من ِ حقیر تمام نموده اید...

نمی دانم چگونه خدایم را شکر گزارم...


او راست می گوید

همیشه همه چیز که کامل نیست


گاهی میان ِ مرگ، به همین مراسمی که پیش می آید، نفس مسیحایی را استشمام می کنی و برمی خیزی... درست وسط ِ جان دادن، بر می خیزی و زندگی از سر می گیری


کاش عمری باشد و سالی دیگر و تمام دل ها و جان ها و آدم هایی که می خواهند باشند، باشند و بیایند و باهم فاطمیه بگیریم و به عزای مادر بنشینیم و در داغ ِ در و دیوار و آتش و چادر و سیلی بسوزیم...



تمام دیروز را دعا شده بودم... برای امروزی که جمعه است و آمدن شما را مژده می دهد...

راستی آقای خوبی های همیشه

کجایید که نمی آیید؟

هنوز خوب نشده ایم؟

می شود خوبمان کنید؟


آنگونه که لایق دیدار شویم....



بیایید مهدی جانم


چشم به راه شماییم....


http://upsara.com/images/b954netp5xiqu9mjpe9q.jpg

ما بچه های فاطمه، ممنون ِ فضّه ایم...

هواللطیف...


باید باران بود و بارید! کسی که طعم ابر شدن را می چشد، محال است نبارد! و وقتی مدت طولانی می گذرد و نمی بارد! شبیه تکه های پنبه ی زده نشده ای می شود که چوبی باید تا الکش کند...


آری... چند روزی ست که نباریده ام و نبوده ام

راستش را بخواهی تا دل ابرها رفته ام... میانشان پر کشیده ام و دریا را بوییده ام! آن هم دریایی که ته ته ته افقش برایم یادآور هاله ای از خاطره هایی قدیمیست...

اما باور کن امسال که رفته بودم و تا دریای جنوب پرواز کرده بودم، برایم غریبه بود... اما همان طوفان روز جمعه اش! که مرا داشت با امواجش می برد و یکهو آب پاشید تا پاهایم و من در باد و طوفان کنار دریا داشتم به هیچ فکر می کردم! باور کن به هیچ!!!

و شاید هم فکر نمی کردم و داشتم ادای متفکرانی را در می آوردم که تا به دریا می رسند یاد تمام عاشقانه های زندگی شان می افتند!!! و من اینجا عشق را به سلابه کشیده ام! کنار همین دریا سال هاست که جنوب را با همه ی صلابتش به دست خدایم سپرده ام و امسال فهمیدم که چقدر زندگی برایم اتفاق رسمی ناخواسته ی پر پیچ و خمیست که باورم نمی شد زمانی مرا به اینجا برساند...


حرف ها دارم و باید کسی باشد تا اینجا بیاید و گوش هایش را چشم کند و چشم هایش را گوش!


آری

بی حس شده ام شاید

و با خود می گویم مگر دختر دریا بی حس می شد؟

مگر ابر نشان ِ قصه های پریزاده بی باران می گشت؟


بگذار از قشم و دریای جنوبش و تنگه ی هرمزی که دیده بودم و تمام خرید ها و روزهایی که به بطالت گذشتند، بگذرم...


http://images.persianblog.ir/400647_tmsfk2vv.jpg



می خواهم بروم سراغ بعد از این روزها

شاید درست از دوشنبه همین هفته تا به امروز

که برایم یادآور همان سال قبل و مراسم فاطمیه ایست که روز بعدش تو را دیده بودم...


باورم نمی شود! درست پارسال بود، روز شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها... بیست و سوم یا چهارم اسفندماه بود که در بارانی شدید مراسم داشتیم و اولین اجرایم بود... باورم نمی شود که امسال هم توفیق یافته باشم و حالا چندروزی را صبح تا شب زیر خیمه ی حضرت فاطمه ی زهرا سپری کنم...


چه کسی می گوید عزا افسردگی می آورد؟!

چه کسی می گوید پارچه های سیاه افسرده ات می کنند؟!

بگذار به تو بگویم که همه شان درووووغ می گویند!


من از دوشنبه بعدازظهر که در راه میدان احمدآباد و خیابان سروش بودم، فهمیدم که فاطمیه آمد... و همان روز که تا شب جارو کردیم و سیاهی زدیم و کارت های دعوت را نوشتیم فهمیدم که سیاهی، نشاطی بی وصف می آورد در عین غم...

غم غربت حضرت و داغ شهادتش... با نشاطی بی وصف که درست در مقابل افسردگی ست...

راستش را بخواهی این روزها زیر خیمه ی حضرت، احساس امنیت محضی می کنم که هیچ گاه نکرده ام...

چرا

شاید این احساس را پارسال و در همان خانه ی خیابان شریف واقفی داشتم که مراسممان آن جا بود

و یا فاطمیه ی دومی که دعوت شده بودیم برای اجرا و در یکی از کوچه ی های خیابان ابن سینا، برای مردم می گفتم که نور او خلق شد....

زندگی گاهی اتفاقات عجیبی را هم برایم رقم می زند

شبیه همین امسالی که هنوز هم هستم و دارم برای عزاداران بانوی دو عالم که جانم به فدایشان باد، متن شهادت می خوانم و دل هایشان را روانه ی در سوخته و چادر خاکی و میخ های آهنین می کنم....


خداوندگار مهربانم

شکر

هزار هزار هزار بار شکر به پاس این توفیق

که امسال هم نصیبمان کردی

و بگذار هر سال

هر سال

هر سال

زیر خیمه ی مادر مهربانی ها، امنیت محضی را احساس کنیم که جانمان را برای یک سال تمام، جلا بدهد...



دوستان خوبم


کاش اصفهانی بودید تا دعوتتان می کردم...

چهارشنبه و پنج شنبه و امروز را به سوگ مادر مهربانی هایمان نشسته ایم و چقدر دلم می خواست تک تکتان میهمان این سرا بودید....



دارم این شعر سهراب را می خوانم که می گفت


زندگی، گل، به توان ِ ابدیت

زندگی، ضرب ِ زمین در ضربان ِ دل ِ ماست...



نمی دانم چرا این شعر یادم آمده حتی!


فقط می دانم میان اسفندهای 89 تا 93 که اینجا ثبت شده اند، منتظرتر از ستاره های شب برای سپیده ی طلوع بوده ام....


و چقدر بی حس شده ام من


کیست که بیاید و این تناقض را در من حل کند؟



این روزها در امنیتی که غوطه می خورم، با چشمانی که خشک خشکند و چشمه ای که به ته کشیده، دست به دامان مادر حقیقی مان انداخته ام.... به یاس ِ کبود ِ علی... به داغ ِ دل ِ علی... به تنهایی های بی حد ِ علی....

بانوی مهربانم... کمکمان کنید... دستمان را بگیرید و نگذارید میان این روزهای جوانی، غرق ِ غم شویم....


ما شما را داریم... مادری که مهربان تر از تمام مادران عالم است...


فاطمه جانم...

عزیز دل پیامبر

جُعِلتُ فداک....


بسان ِ فضه ام کنید...

که بشوم کنیزتان...

تا به خدایم بگویم:


من خادمه ی فاطمه ام...


تمام هستی ام به فدایتان باد...


http://azarkish.persiangig.com/honari/zahra.jpg


مادر جانم...

برای آمدن پسرتان دعا کنید...

برای آمدن مهدی صاحب الزمان...


و کسی می گوید

یک ریز

که ما صاحب داریم

ما صاحب داریم

ما بی کس نیستیم

ما صاحب داریم

اللهم عجّل عجّل عجّل فی فرج مولانا صاحب الزمان


اللهم عجّل عجّل عجّل الفرج المنتقم فاطمه الزهرا سلام الله علیها....


http://img1.tebyan.net/big/1388/12/170255245145291892162281092482369510818424318.jpg


+ نام پست، شعار مراسم فاطمیه ی امسال ماست

مصرعی ست از شعر علی اکبر لطیفیان

دلم آرام می شود، همین که با شما حرف می زنم

هواللطیف...



به نام مهربان ترینمان

اوست که هست و اگر نبود، نبودم و نبودیم

اوست که حواسش به همه مان هست

به قلب هایی که بی پناهند

به دل هایی که گرفته اند

به اشک هایی که یواشکی می ریزند

به بغض هایی که سخت، فرو داده می شوند


اوست که دل ها را بند می زند...

دل های شکسته را مرهم است


اوست که مهربان بی منتهاست

و خدایی تنها او را سزاست و بس


به نام خداوند مهربانم....


او که شما را آفرید تا ما آدمیان میان عصر سنگ و صخره تنها نباشیم....

شما را آفرید تا راهنمایمان باشید.... تا دوستتان داشته باشیم و مهرتان غبار از زندگی هایمان بتکاند...

شما که تجلی مهربان مطلقید

شما که امام مهربان مایید

شما که دلم برایتان تنگ شده...

برای با شما حرف زدن

برای جمعه ها میهمان کوی شما شدن...


سلام مهربان ِ همیشه

سلام مهدی جانم


همین سلام ها هم مرا جانی دوباره می بخشند...

تنها کافیست فکری مثل برق از ذهنم عبور کند که جواب سلام، واجب است...

آنگاه سراپا شوق می شوم که سلامم جواب داده خواهد شد

و تمام آن روز، رو به سوی تمام جهات هستی نمایم و به هر طرفی که هست سلام کنم و شما را بخوانم و از شما یاری بخواهم آقای خوبی ها ....


چقدددددر دلم برایتان تنگ شده بود


جمعه ها و با شما حرف زدن، نعمتی ست که این چند جمعه ای که ننوشتم قدرش را دانستم...

انگار نه چیزی! که تمام زندگانی را کم آورده بودم....

هر چه می گشتم نمی رسیدم! نمیافتم!

سردر گم ِ شما بودم و سرگردان ِ ذره ای نگاهتان.... لحظه ای سلامتان و جرعه ای از محبت دریایی تان...


مهدی جانم...

این روزها ایمانم روی لغزنده ترین زمین های یخ زده، راه می رود...

و شما

و یاری تان

و بودن تان

و قوت قلبی که به جانم می بخشید، اگر نباشد

تمام هر آنچه که بوده ام و شده ام و هستم را ، از کف می دهم....


مهدی جانم...

پناهم باشید...

دست های یخ زده ام را بگیرید تا نیفتم...


روی این جاده ها، تنها یاری شماست که به داد لحظه هایم می رسد...


آقای مهربانی های همیشه


مهربانی هایتان را کم دارم...

و دلم تنگ ِ نگاه ِ خدایی تان...


تمام ِ دخترک ِ مانده در راهتان را، دریابید....



http://s4.picofile.com/file/8167222726/IMG_20150123_WA0023.jpg


+ این روزها دائم این شعر را می خوانم

و حتی تمام پروفایل هایم  و بک گراند گوشی و لپتاپم را همین شعر گذاشته ام...


بر روزهای مرده ی تقویم خط بزن

واکن تـمام ِ پنــجره های حیـــات را

                                                          مهدی جانم...



++ گروه احرار در اینستاگرام، یکی از بهترین ِ بهترین گروه هاییست که تمام  عکس ها و حرف هایش را نفس کشیده ام...

یادتان باشد اگر اینستاگرام دارید، حتما گروه احرار را فالو کنید!



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین




چهلمین: درد، همدم این روزهای من است

هواللطیف...


این روزها سخت نفس می کشم، و نفس ها را سخت می کُشم بی تو!

این روزها که زندگی ام درد می کند

من درد می کنم

چشمانم درد می کنند

دستانم درد می کنند

پاهایم درد می کنند

قلبم درد می کند

جانم درد می کنم

روحم درد می کند

این روزها که درد، جزء لاینفک زندگی ام شده

به شما می اندیشم که چقدر از بی تفاوتی ما، از خواب های ما، از بیدارنشدن های ما، از نادانی های ما، از غفلت های ما، درد می کشید و چه دردیست بر سینه ی مبارکتان مولای مهربانم...

مهربانید که دم نمی زنید... که به رویمان نمی آورید و هنوز هم مهربانی هایتان را روانه ی لحظه هایمان می کنید

مهربانید که با دعای شما درد را دوام می آورم و زندگی را می گذرانم...

و حتی مهربانید که حواستان هست به کفر نرسم!!!


آدم ها از بی نانی، از فقر و نداری به کفر می رسند

کسی این جمله را می گفت

و من امروز می گویم آری از فقر و نداری آدمی به کفر نزدیک میشود اما از درد به خود کفر می رسد اگر حواسش نباشد که این روزها پیوسته هستند کسانی یا جمله ها و متن هایی که مرا تلنگری می زنند که بیدار شو! کفر نگو! 

آدمی از درد قوی می شود به کفر که نمی رسد

و شما همواره مراقب تمام لحظه هایم بوده اید

و شما یگانه امام بر حق حی و حاضر منید

و سر و جانم به فدایتان مهدی جان

و تمام زندگی ام به قربانتان مهدی جان

و هرآنچه که دارم و ندارم همه در راه شما مهدی جانم

حتی همین روزها

همین روزهای پر از درد

که می دانم شما هم راه می دانید و هم چاه و به دعایتان عجیب و غریب محتاجم یگانه مولای مهربانم...


خدایم را لطیف می خوانم و شما را مهربان

و این رازیست در دلم

دلی که این روزها بیشتر از همیشه درد می کشد


و امروز که داغدار عزای پدریم...

دلم برای آن گنبد خضراء، آن فرش های سبز، آن راه رو های پی در پی تا رسیدن به ضریح شما تنگ شده پدرجان...

شما خودتان گفتید که من و علی پدران این امتیم

و دلم قرص می شود که شما، آخرین پیامبر زمان، پدر گل یاس دو عالم، پدر من حقیر هم هستید و می توانم بگویم پدر جان...

می توانم امروز زجه بزنم.... گریه ها کنم و تمام ملائک را به سوگتان بنشانم...

و چقدر خدایم را هزاران هزار بار شکر می کنم که عشق شما و خاندانتان در دلم هر روز عمیق تر از قبل می شود

و هیچ بادی

و هیچ حرفی

و هیچ کنایه و زخم زبانی

نمی تواند ذره ای از این محبت آسمانی کم کند...


این روزها که مورد هجومم و می ترسم...

حضور شما هرآنچه ترس را از جانم می زداید

و حرف زدن با شما آرام ِ لحظه های پر از دردم شده...


تسلیت آقای مهربانی ها

شهادت جد بزرگوارتان، پدر عزیزمان حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و عموی گرانقدرتان امام حسن مجتبی علیه السلام را تسلیت می گویم... می خواهم من هم در کنارتان به سوگ بنشینم... با شما عزاداری کنم... بر سر و سینه بکوبم و یارای دل داغدارتان باشم...

مهدی جانم

کجایید؟

امروز

مدینه اید؟

پشت غرفه های بقیع؟

سر قبر بی سایبان حسن؟

یا روی همان فرش های روضه ی رضوان ضریح پیامبر؟


کاش می توانسم امروز در کنارتان باشم

کاش سایه بانتان می شدم آنگاه که به دیدار امام حسن می رفتید

کاش می توانستم لحظه به لحظه در رکابتان باشم

با شما

در راه راست شما


کجایید ای منتقم خون اهل بیت؟

کجایید که از پیامبر تا پدرتان را یک به یک به شهادت رساندند... با سمّ و شمشیر و... 


کجایید مولای من؟

امروز بی اندازه درد می کشم

بی اندازه تنهایم

بی اندازه بی پناهم


پناهم باشید

              پذیرایم باشید

                             که جز وصال دوست

                                                        آرزویی دیگرم نیست....



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


حرف اول:


دوستان خوبم!


این روزها حواسمان باشد

به پیام های تسلیتی که به هم می دهیم

به بنرهای تسلیتی که می بینیم

به حرف هایی که می شنویم


پیامبر اکرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله توسط همسرشان عایشه ی ملعونه که لعنت خدا بر او باد، به شهادت رسیدند.


از کلمات وفات و رحلت استفاده نکنیم که حق مطلب ادا نمی شود...



حرف دوم:


به چهلمین جمعه ی انتظار رسیده ام....

چهلم جمعه است که باشمایم مهدی جانم...

و دلم و دستانم در دستان خدایی شماست...

چهل جمعه است که به من اجازه می دهید گوشه ی خلوتی بنشینم و با شما سخن بگویم...


و چهل ها و چله نشینی ها برایم مقدسند...

بیایید مولایم

به حرمت چله نشینی هامان بیایید...



حرف سوم:


مستند رحلت یا شهادت؟


حتما ببینید