آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بیست و نهمین: دلم آفتابگردان نگاهتان شده آقا...

هواللطیف...


دانه بود! دانه ای نهفته در بستر خاکی بی آب و نور...

به کدامین معجزه سایه ها کنار رفتند و دانه باران نوشید و نور چشید را نمی دانم! اما بزرگ شد و روزی از خاک سر زد!

حالا دارد بزرگ می شود... هر روز بزرگتر از قبل با برگ هایی بیشتر... و قد می کشد

رو به روی من! رو به روی شما! دارد بزرگ می شود و به بزرگ شدن هر روزه اش تا آسمان ها می بالم...

دانه ی محبت شماست مولای مهربانم...

عشق به وجود مقدستان

که درست از روزی که نمی دانم کدام روز بود جرقه ی اولین باران و نور و آمدن خورد و به بار نشست...

این روزها که بیشتر از همیشه درگیر جشن عید غدیرم و با تمام دوستانم تمام هم و غممان فقط آن روزهای جشن شده و تدارک برنامه ها و بستن متن ها و حتی خیلی وقت ها هم از کلاس های دانشگاهم زده ام و بر سر تمرین حاضر شده ام، چنان عشقی در وجود تک تک دوستانم و خودم نظاره می کنم که به مراتب بیشتر از سال قبل و مراسم فاطمیه مان شده...

و خوب می دانم مهدی جان که نگاه مشتاق شماست و قلب های عاشق ما که رو به سوی شما می تابد آفتاب ِ درخشان ِ عالم...

دلم آفتابگردانی شده دلخوش به نگاه ِ شما... به لبخندتان، به رضایتتان، به خشنودیتان، به سلامتی تان، به...

به آمدنتان مولای مهربانم...


آقای خوبی های همیشه ام...

نمی دانم فردا و فرداها چه می شوند! اصلا جشن غدیر سال دیگر می توانم مثل این روزها در تب و تاب باشم یا نه... زنده ام یا نه... نگاه پر محبتتان بر زندگی ام پیوسته می تابد یا نه... روزی از روزهای نیامده، خواهم لغزید یا نه...

خبر از هیچ کدامشان ندارم، تنها به شما می سپارم تمام روزهایی که قرار است بیایند و از صمیم قلبم آرزو می کنم که کاش تا آخرین آخرین نفس هایم پیوسته در راه ِ شما باشم و شما امام برحق من و روزگارم و نفس هایم ...

کاش تا همان آخرین هایی که گفتم، تمام لحظه هایم برای شما بگذرند و تمام روزها و ماه ها و سال های نیامده ام مزین به نام و یاد و حضور نرگس نشانتان باشد امید ِ لحظه های زیستن...


به امروز و اعجاز حضورتان می اندیشم که تنها با صدا زدنتان چه به موقع و به جا به یاری ام آمدید و تحسین همگان به هوا رفته بود و من بودم و حضور شما و یک آسمان آفتاب و عرفه و پیچیدن و رسیدن به مامن تنهایی های همیشه ام و بالاخره خدا را صدا زدن به نام مقدسش و فریاد زدن این شعر از شاعری که چقدر خوب گفته: زندگی سخت نفس می کشد اینجا بی تو...


مهدی جانم

جان ِ جانانم...

به حق امروز و عرفه، کمکمان کنید تا بیشتر از قبل شما را بشناسیم...

بشناسیم و بشتابیم....


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



 زنـدگی سخت نفس می کشد اینجـا بی تـو

کـی به آخـر نفـس این شب یلــدا برســد..


    «حسن کردی»


بیست و هشتمین: دل داغدار ِ شما...

هواللطیف...



سلام آقای آفتاب...


سلام مهربان ِ همیشه...


سلام...


گاه، قیاس می شوم! قیاس هم می کنم! و از همین مقایسه ها، شاید ذره ای داغ دل تنهایتان را می فهمم مهدی جان...

و به قدر همین ذره ها هم دوام نمی آورم و تنها تند تند با شما حرف می زنم، عذرخواهی می کنم و کاش که مرا ببخشید آقای مهربانم...

حالا که به اجبار در جمع هایی قرار می گیرم که نقل ِ مجلسشان، شکستن حرمت دخترانگی هاشان شده، و خودشان را ملعبه ی هر کس و ناکسی کرده اند و حتی از این کارها و میهمانی ها و عکس های شرم آوری که ثبت می کنند، با افتخار حرف می زنند و برای همدیگر تعریف می کنند، آنقدر دلم به درد می آید که چرا!؟ چرا دختر هجده نوزده ساله ی حالا، باید تا این حد در لجن زار فرو رفته باشد؟! و گناهانی که برایش عادی شده! آنقدر که نه حجاب معنایی دارد، نه نماز خواندن و تشکر و راز و نیاز با خدا... نه اهل بیت... نه حتی شما... و این تمام ِ مرا می لرزاند...

خیلی وقت ها شده که با گریه به خانه آمده ام... همیشه در صدد آنم که کاش می توانستم به قدر خودم برایشان کاری کنم! دل هایشان را بگیرم، بچرخانم و رو به سوی شما آورم، اما عاجزم! تنها مانده ام، میان گروهی که انسانند و انسان ها میل به منفی گرایی و راحت طلبیشان بیشتر از حفظ حرمت و اعتقادات و دخترانگی هاشان است...

و امشب که دلم سوخت، جایی درون سینه ام تیر کشید... اینکه یک دختر تا کجا! تا کجا پیش می رود؟ تا کجا گناه؟ و کی رو به سوی شما می آورد؟

مگر شما فقط امام مایید مهدی جان؟؟؟

امام آن ها هم هستید... ولی یادشان رفته یا کسی به آن ها نگفته!

راستی پدران و مادرانشان کجایند؟ مگر بچه بود در گوشش اذان نخوانده اند؟ مگه عشق به شما را در دلش نپرورانده اند؟

و تمام معلمان پرورشی و دینی سال های تحصیل این آدم ها چکار کرده اند؟ اصلا چگونه به اینجا رسیده اند؟؟؟

و من که تنها شاید می شود گفت هم کلاسی شانم نه کمتر و نه بیشتر... این چنین از دیدن کارهایشان و مسیری که در پیش گرفته اند دلم به درد می آید، قلبم تیر می کشد و سرم را می گیرم تا از شدت هیجان، منفجر نشود...

آنوقت شما که امام مایید، و امام این آدم ها... چقدر دلتان به درد می آید مهدی جانم...

چقدر غصه می خورید... و چقدر ما آدم ها بدیم که به دلتان غصه می آوریم... و با کارهایمان دلتان را غمگین می کنیم....


آقای من...

حال آن ها را نمی گویم که ظاهر و باطنشان با شما غریبه شده...

خودم را می گویم که چقدر هر روز از صبح تا شب گناه می کنم و گناه و گناه و یادم می رود که شما می فهمید... شما تمام عاشقانتان را، نه اصلا تمام مسلمانان را می بینید... حواستان به تک تکشان هست... و چقدر دل مبارکتان به درد می آید با کارهایی که می دانید ناخواسته اند مهدی جان...


همین امشب بود که میان اشک هایم بلند گفتم وای بر من...

که حتی روزهاست میان خودم و خودم در جدالم که بتوانم کامل تر از قبل شوم و هنوز هم آدم نشده ام...

به راستی که وای برمن...

و هر جمعه می آیم و آمدنتان را می خواهم...


اما شما امام منید...

امام مهربان ِ من و ما...

شما مهدی ، صاحب ِ زمین و زمانید...

شما همان گل سرسبد خاندان عترتید که جد بزرگوارتان علی علیه السلام دست بر قلب خویش گذاشته بودند و می گفتند مشتاقم به دیدن روی ماهت...


مهدی جانم...

مولای مهربانی ها

برای تمام گناهانم صدقه می دهم تا دلتان به درد نیاید... تا از من ِ حقیر  راضی باشید...

آخر شما راضی نباشید که نمی شود! اصلا بی شما و رضایتتان دنیا را می خواهم چکار مولایم...

می شود دعای آمدنتان را از این زبانی که صبح و شب گناه می کند و حالا به شوق شما می چرخد و رو به آسمان است، قبول کنید؟


مهدی جانم...

می شود مرا، با تمام دردهایی که به شما داده ام ببخشید؟؟؟ 


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین

 
ادامه مطلب ...

بیست و هفتمین: با چشم های دلم

هواللطیف...


کافیست تنها چشم هایم را ببندم و شما را همین نزدیکی ها تصور کنم

نه

اصلا کافیست چشم های بسته ام را رها کنم تا ببارند، و تمام شود این بغض ِ گیر کرده در لحظه های زیستنم!


و یا کافیست که حتی از چشم هایم، اشک هایی که می ریزند، گوش هایی که می شنوند، و تمام زندگی دست بکشم و حتی به پشتی صندلی که تنها تکیه گاهم شده نیز، بی توجه باشم و شما را در هاله ای از نور و مهتاب و روشنایی بنگرم...

همین نزدیکی هایید مولایم؟


راستی سلام

دوباره بی کفش، پا برهنه ، وسط میدان دویده ام...

کاش می شد فکر ها را، حرف هایی که تند تند از ذهن و دلم تا شما می رسند را اینجا نوشت... کاش می شد گفت که چقدر بودنتان در ثانیه های زیستنم حس می شود و اگر شما و باران رحمت و مهربانی هایی بی انتهایتان نبود، تا بحال زیر شراره های داغ ظلمانی بی پناهی، به کجراهه هایی می پیچیدم که نافرجام ترین جاده های زندگیست...

هر آنجا که نور نباشد و نور حضور ِ شما، تنها بیراهه ای بیش نیست و چقدر هر روز و هر لحظه صدایتان می زنم تا باشید و نگذارید از صراط مستقیم حق دور شوم مهدی جان...

چقدر دنیا تشنه ی قطره ای از وجود شماست و دریای بیکران ِ حضورتان بر همگان ناپیدا...

چقدر خوبید که به من ِ بد کمک می کنید و چقدر بدم که یادم می رود جهان برای شماست که هنوز هم پابرجاست...

چقدر خسته ام و شما که ظهورتان اکسیر زندگانیست و ندارمش مولایم....



دریا که رفته بودم به تمام آب ها سپردم سلامم را به شما برسانند، و مرا تا شما بیاورند، اما نمیدانم چرا دوباره به همان ساحل سوزان بازگشتیم و از دریا دور شدیم و زندگی هنوز و هنوز و هنوز هم جریان دارد...


راستی

این روزهای

بی

ظهور ِشما 

زیستن

هم

نامش

زندگی ست؟؟؟؟؟



کاش بیایید

و زندگی را

برایمان

به ارمغان بیاورید



من از این زنده گی ها سال هاست که مرده ام...


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


بیست و ششمین: کمکمان کنید مولایم...

هواللطیف...


سلام بر دوازدهمین راه ِ روشنای هستی...


سلام نور ِ خدا


سلام فانوس روشن ِ کوچه پس کوچه های بی مهتاب


سلام مهدی جان


سلامی به رنگ و بوی مهربانی های همیشه تان... شما که کافی ست تنها قدمی در راهتان برداریم و در خلوتمان شما را صدا زنیم... و شما بیشتر از آنچه که لایقیم از مهر و محبتتان نصیبمان می کنید... کمکمان می کنید... راه نشانمان می دهید و ما را از هر آنچه چاه، آگاه می کنید...

شما که تجلی نور خدایید و زمین به واسطه حضور مقدسان جایی برای زندگی می شود...


مولای مهربانم...

روزهاست برای غدیری تلاش می کنیم که هر روز به آمدنش نزدیک می شویم...

و شما که وارث غربت غدیر علی هستید...

شما که یگانه آفتاب تابنده ی پشت ابرهای سایه افکنده بر زمینید...

و ما که تنها دارایی مان دل هاییست بر کف و نیت هایی خالص و می خواهیم در زمره ی یارانتان قرارگیریم...


چه آرزوی بزرگی ست مولایم...

بر تمام وجود گنه کارم ببخشایید،...

دل است دیگر..

از یک طرف مملو از گناه و خطا و اشتباه و از طرف دیگر، مهر و عشق به شما و خاندان سبزتان، چه آروزها که برایش به بار نمی آورد و چه خواسته های قلبی که گاه خودش می ماند فرد گنه کار کجا و این آرزوها و خواسته ها کجا...


آقا جان...

به همین آرزوها دلخوشم... به همین که دلم برای شما پر می زند... به همین شوق و ذوق ها که نشاطی بی وصف را برایم به ارمغان می آورد...

به همین لرزش بی حد دلم آنگاه که نام شما را بر زبان می آورم...


مهربان ِ همیشه ام...

مهدی جان

دلخوشم به مهربانی های بی اندازه تان...

و مومنم به دستگیری شما که فرزند مادرمان زهرایید...


آقای خوبم...

نه

بهتر است بگویم

خوبترینم...

کمکمان کنید که تمام دارایی مان همین دل های عاشق شماست...



خودتان ما را آماده ی آمدنتان کنید مهدی جان....


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین


سفرنوشت:

مسافرم..

مسافر شهری که سه سال پیش با چه حال و هوایی می رفتم و امسال با چه حالی...


زندگی آنچنان می چرخد که گاه بی نهایت از خود ِ خود ِ خود ِ آن روزهای دور فاصله می گیری...


به دریا می روم...


عذرخواهی نوشت:

شرمنده برای جواب ندادن نظرات پست های قبل دوستان... برگشتم جبران می کنم


بیست و پنجمین: بسان نخستین روزهای آشنایی، در تب و تابم!

هواللطیف...


سلام بر دلیل ِ زیستن


سلام مهدی جان


سلام آقای مهربانم


دلیل ِ این روزهای ماندن و خواندنتان

بودنتان به همه چیز می ارزد و هیچ چیز به نبودنتان نه!!!

خواستن ِ دنیا، بدون ِ حبّ ِ شما، نشدنی ترین است و دارم به تمام روزهایی فکر می کنم که بودم و بودنتان را تنها در کتاب های دینی خوانده بودم و همیشه هم برایم سوال بود که عجل فرجهم آخر صلوات ها برای چیست و آن روزها که تازه فهمیده بودم و دوستم می گفت من عاشق امام زمانم هستم و داشت این جمله ها آرام آرام برایم هضم می شد که یعنی چه، که امام زمان کیست، که شما کیستید و کجایید که آخر تمام کتاب های دینی ام را زیر و رو می کردم و فصل امامتش را می خواندم و آن حدیث هایی که برای امتحان های پایان ترم حفظ کرده بودم را تازه می فهمیدم و دلم می خواست حالا دوباره بنشینم و تمام دینی هایم را از نو بخوانم و با شما بیشتر از قبل آشنا شوم...

درست یادم نیست دوم بودم یا سوم دبیرستان که معلم دینی مان گفت، میخواهم متنی برایتان بخوانم که زمانی نگویید نگفت! و همان متن را خواند که می گوید افسوس که هیچگاه معلم ریاضی حساب و کتاب آمدنت را برایمان نگفت و معلم جغرافی جغرافیای ظهورت را برایمان ترسیم نکرد و معلم انشا نگفت از محبت به تو انشا بنویسیم و از معلم ها و درس ها می گفت و به معلم دینی رسید و رد شد و بعد هم گفت که من گفتم... یادتان باشد گفتم و من آن روز این حرف ها را فقط می شنیدم اما آخرش که شد، خواستم اسم آن کتاب آبی رنگ را بنویسم که یادم رفت و سال ها کتاب را پیدا نکرده بودم که این متن در آن نوشته شده بود و آخر روزی کسی در گروهی این متن را گذاشت و من رفتم تا روزهای دبیرستان و متنی که تمام مرا زیر و رو کرده بود و دعوتی شده بود برای راهی که فکرش را نمی کردم و محبتی که باورم نمی شد و آشنایی با امامی که حالا چقدر عاشقانه دوستش دارم و همیشه برای آن معلم دینی ام دعای خیر می کنم! هرچند حتی نه فامیلش را یادم مانده و نه اینکه کجا بود و در چه مقطعی...


آری آقای من... خیلی روزها که باز می گردم به گذشته ها و خاطراتی که ناخودآگاه مرا به جاهای دور می برند، یاد آن روزها می افتم... یاد اردوی جنوب... یاد حرف های محدثه... یاد سال قبلش که چقدر عاجزانه می خواستم و نمی شد و آن سال که با تمام وجود دست در قفل های ضریح رقیه خاتون بسته بودم و از او خواستم و آخر هم شد و آن سال شد نقطه ی عطفی که مرا به راهی جدید رهسپار کرد... راه آشنایی با شما... راه ِ بردن نام شما... راه ِ عشق ورزیدن به شما...

فهمیدم که امام مهربان تر از پدر است... و حتی پدر امت است... فهمیدم که امام را می شود دوست داشت می شود ساعت ها با او حرف زد، می شود شفیع قرارش داد، می شود به او توسل کرد و با توکل به خدا آرام گرفت...

فهمیدم که شما زنده اید مولایم...

زنده...

و میان ما نفس می کشید، راه می روید، نگاه می کنید، زندگی می کنید و روی همین کره ی خاکی گام بر می دارید و حالا... حالا که شب میلاد امام رضاست، و همه جا رضا را نشان می دهد و آن گنبد طلایی رنگ را و آن اسمال طلا و کبوترها و پروازهای عاشقانه شان گرد حرم و پرچم سبز بالای گنبد و ریسه های رنگارنگ و نقاره ها و آن پرهای دست خدام و عود و کندر و اسپندها را، فکری مثل برق از سرم گذشت که شما هم آنجایید مولای من...

و همین برای چشم هایم بس بود که ببارند

و برای دلم که بترکد از بغض

و برای حرف هایم که رها شوند در خلوت ثانیه ها از پس قفسه های تو بر توی سینه

و برای وجودم که پر بکشد تا حرم رضا...


و تمام حرف هایی که زده بودم و قول و قراری که بود و خواسته هایم و عجز و لابه هایم و دست هایی خالی که رو به سوی حرمش پر کشیده بود و وجودی که از هر چیزی خالی شده بود و گفته اند که اینجا شروعی مجدد است و من تا آنجا پر کشیدم که با شما، تبریک گویم و شما که حالا نمی دانم در کدام صحن نشسته اید و خوش به حااال تمام زائران امشب و فردای حرم رضا...

همین که دلم بگوید شما برای تبریک ممکن است حتی برای یک درصد هم که شده مشهد الرضا باشید هم تمام ِ وجودم را می لرزاند و سراپا خواهش شده ام که کاش جای یکی از تمام آن آدم هایی بودم که تلویزیون نشان می دهد و داغ دل آدم را بیشتر می کند... اماا چه خوب که نشان می دهد، نشان نمی داد که بی تصویر می مردم و حالا خوب است که می گوید ای شاه پناهم بده و دلم هم بگوید مولای زمانم آنجاست که در کنار شاه و شاهان پناهم دهید بگویم و شاهان و شاهان کنم و بخواهم که از طرف من حقیر هم میلادشان را تبریک  گویید و در دلم آرزو کنم که کاش روزی به جایی برسم که بتوانم برای میلاد تمام امامانم جشن بگیرم و گل سر سبدشان نیمه ی شعبان باشد و میلاد شما که مولای منید و مهربان ترینید و چقدر دلم خوش است به بودنتان و به اینکه می خوانیدم مهدی جان...


مبارک باد بر شما و بر خاندان عترت میلاد رضای شمس الشموس که رئوف است و دلم بسته به ضریحش و حالا تنها می دانم که اولین خواسته ام تعجیل در فرج شماست و آمدنتان....


کاش می شد نماز مغرب امشب زیر آسمان خدا را به شما اقتدا می کردیم آن هم در حرم امن حضرت رضا...


مهدی جانم... دلم تنگ شده... بر من ببخشایید تمام تند حرف زدن هایم را... صبر که لبریز شود، می شود بسان حالای من که تنها با شما حرف می زند و دلش خوش است به نگاهی که از جانب شما باشد و توجهی و دعای ناب شما...



آقای من

دوستتان دارم...



نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت

دست مـرا بگیـــر که آب از ســرم گذشت


مــــانند مرده ای متــحـــرک شدم بیـــا

بی تو تمــام زندگی ام در عــدم گذشت


می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر

دنیـا خلاف آنچه که می خواستم گذشت


دنیــا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام

از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت


بعد از تــو هیــچ رنگ تغزل ندیده ایم

از خیر شعر گفتن،حتی قلـم گذشت


تـــا کی غروب جمعــه ببینـــم که مادرم

یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت


مــولا شمار درد دلــم بی نهایت است

تعــداد درد من به خدا از رقــم گذشت


حـــالا بــرای لحظــه ای آرام می شــوم

سـاعـات خـوب زندگی ام در حـرم گذشت



سید حمیدرضا برقعی